| امروز سه شنبه, ۲۹ اسفند , ۱۴۰۲ |
سرخط خبرها:

یادداشت؛


نسبت عرفان و تصوف

یک صوفی، خودش را یک طبقه اجتماعی می‌داند و می‌گوید ما فرقه‌ای داریم، ما چنین و چنان هستیم. وقتی نخستین جمله صفحه اولِ اولین کتاب فرقه نقشبندیه را که نگاه کنی، این است: «بدایاتُنا، نهایات آخرینا»؛ نقطه آغاز ما، نقطه پایانی برای دیگران است!

به گزارش خبرنگار پایگاه خبری ـ تحلیلی طلیعه، حجت الاسلام والمسلمین دکتر احمد عابدی، یادداشتی با موضوع «نسبت عرفان و تصوف» نگاشته است که درادامه از نظر می گذرد:

بعضی عرفان و تصوف را یک چیز تصور کرده‌اند. متأسفانه در برخی از دانشگاه‌های کشور نیز وقتی مثلاً دو واحد درس کلیات عرفان می‌خواهند بگویند، همان تصوف را تدریس می‌کنند!
حتی بعضی از کتاب‌های تدریس در دانشگاه، با عنوان «مقدمه‌ای بر عرفان»، در واقع «مقدمه‌ای بر تصوف» است! این نشان می‌دهد که عرفان و تصوف را یک چیز دانسته‌اند. و یا حتی برخی از آنهایی که مخالف هستند، باز می‌بینیم که عرفان و تصوف را یک چیز گرفته‌اند؛ مثل مرحوم آقا میرزا جواد تهرانی در کتاب «عارف و صوفی چه می‌گویند؟» عارف و صوفی را در یک سیاق قرار داده و هردو را یک جور کوبیده و می‌گوید این دو یک چیزند! متأسفانه در بین فرقه‌های متعدد دراویش، من در هیچ فرقه‌ای ندیدم که عرفان و تصوف را جدا کرده باشند. یعنی معمولاً بین اینها خلط وجود دارد. همیشه صوفی ادعا می‌کند که من یک عارف هستم!

البته دقت شود شواهدی مانند اینکه مثلاً ابن سینا در فلان کتاب، تصوف بکار برده و مرادش عرفان است، هیچ وقت دلیل بر یکی بودن آنها نمی‌شود؛ به دلیل اینکه در چهار/پنج قرن اول اسلام، عرفان و تصوف یک چیز بوده است؛ یعنی کسانی چون جنید بغدادی یا بایزید بسطامی یا منصور حلاج را هم می‌توان عارف نامید و هم صوفی.(البته در این روند ما به افرادی مانند سفیان ثوری بر می‌خوریم که باید تحقیق کرد آیا می‌شود آنها را عارف نامید و یا باید به آنها صوفی گفت؟!) اما از قرن ششم به بعد، عارف و صوفی دو چیز شد. استاد شهید مطهری هم در کتاب خود، از قرن ششم به بعد اینها را تفکیک می‌کند.
 می‌گوید که از قرن ششم می‌بینیم صوفی یک طبقه اجتماعی شده است؛ برخلاف عارف که هیچ وقت خودش را جدای از مردم نمی‌داند. مثلاً اگر به عارف بگویی چه کسی عارف است؟ هر کسی به ذهنش می‌آید، غیر از خودش! مانند موسی کلیم الله (ع) که وقتی کسی به او گفت یک نفر معرفی کن که راه خدا را به من نشان دهد، موسی (ع) هر کسی به ذهنش آمد، جز خودش.
 در حالی که یک صوفی، خودش را یک طبقه اجتماعی می‌داند و می‌گوید ما فرقه‌ای داریم، ما چنین و چنان هستیم. وقتی نخستین جمله صفحه اولِ اولین کتاب فرقه نقشبندیه را که نگاه کنی، این است: «بدایاتُنا، نهایات آخرینا»؛ نقطه آغاز ما، نقطه پایانی برای دیگران است! این، یعنی به هر حال ما با دیگران متفاوت هستیم و از دیگران ممتاز می‌باشیم. این تفکر صوفیانه است. در حالی که عارف اینگونه نیست. ابن سینا در آخرِ «اشارات» می‌گوید که اگر کسی به مُخیله اش خطور کند که من عارف هستم، عارف نیست.

امام خمینی(ره) و ملاصدرا در این باره تعبیرهایی دارند که گاه می‌گویند «جَهَله صوفیه» و یا «محققین صوفیه». مراد از «جهله صوفیه»، همین فرقه‌های صوفیانه و درویشی است؛ کسی است که به هر حال درس نخوانده، فقیه نیست، عارف نیست، عرفان نظری نخوانده و… . لازم است اشاره شود که بحث‌های فقه، هم در عرفان دخالت دارند؛ مثلا مرحوم آیت الله قاضی ـ استاد عرفان علامه طباطبایی و آیت الله بهجت ـ غیر مجتهد را به عنوان شاگرد نمی‌پذیرفتند.
این نشان می‌دهد که فقه هم در عرفان دخالت دارد. حضرت امام خمینی، همیشه از جهله صوفیه مذمت می‌کنند و وقتی هم می‌گویند «محققین صوفیه»، افرادی چون محی الدین مراد هستند، پس ببینید، هیچوقت ملاصدرا صوفی را به یک معنای عام آن که هم عارف است و هم صوفی، به کار نمی‌برد.

انتهای پیام/

کد خبر : 68187
تاريخ ثبت خبر : 1 خرداد 1397
ساعت بارگزاری خبر : 11:07
برچسب‌ها:, ,

دیدگاه شما

( الزامي ) (الزامي)