به گزارش خبرنگار پایگاه خبری ـ تحلیلی طلیعه به نقل از شماره هجده فصلنامه صدرا، حجت الاسلام والمسلمین دکتر علیرضا قائمی نیا سردبیر فصلنامه ذهن در یادداشتی با عنوان علم شناختی (۱) در این فصلنامه آورده است: علوم شناختی به طور ضمنی دو ادعای مهم دارند که تفاوت آنها را با سخن شهید مطهری نشان میدهد: اولاً این علوم ادعا میکنند که بدون ذهنشناسی متقن، نهتنها فلسفه نخواهیم داشت، بلکه هیچ دانشی جایگاه اصلی خود را نخواهد یافت. ذهنشناسی بر علم تقدم دارد و وقتی میتوانیم دانش مناسب داشته باشیم که ذهن و پدیدههای شناختی را به خوبی بشناسیم؛ ثانیاً این علوم، ذهنشناسی فلسفی و پیشین را به تنهایی کافی و بلکه دقیق نمیدانند و بر این باورند که باید از نوعی ذهنشناسی پسین نیز سود جست.
ادعای نخست بر بنیادی بودن مباحث این علوم نسبت به دانشهای دیگر تأکید دارد. البته این نکته بدین معنا نیست که این علوم توانستهاند جایگاه خود را در میان دانشهای دیگر نشان دهند؛ بلکه این علوم کاملاً نوپا بوده، هنوز پارادایم جامع و مشترکی پیدا نکردهاند. این ادعا بیانگر یکی از آرزوهای دانشمندان علوم شناختی است که معتقدند دیر یا زود این علوم به چنین وضعیتی خواهند رسید و در این میان، تنها برخی دانشها از قبیل علم اقتصاد، انسانشناسی و جامعهشناسی و… رابطه خوبی با این علوم و ذهنشناسی پسین پیدا کردهاند.
اما ادعای دوم، تفاوت ذهنشناسی فلسفی قدیم را با ذهنشناسی جدید در علوم شناختی نشان میدهد. «ذهن» همواره در کانون توجه بسیاری از فلاسفه در طول تاریخ بوده است و از دیرباز فلاسفه درباره ذهن به تأمل پرداختهاند. فلاسفه جدید غرب، از زمان دکارت تا به امروز، به تحلیل ذهن همت گماردهاند. تحلیلهایی که از ذهن در طول تاریخ فلسفه مطرح شده، یک شاخه مهم از فلسفه، یعنی فلسفه ذهن را که یکی از علوم شناختی است، به خود اختصاص داده است. فلسفه ذهن که شامل دیدگاههای فلاسفه در طول تاریخ میشود، تنها زمانی در سلک علوم شناختی درآمد که به داد و ستد با نتایج علومی از قبیل عصبشناسی شناختی و روانشناسی شناختی و غیره پرداخت. این علوم به شدت بر پایه تحقیقات تجربی در این زمینه استوار شدهاند و سرشت تجربی دارند؛ اما فلسفه ذهن همانطور که از نامش پیداست، حاصل تأملات فلسفی در این باب است. تقارب این شاخه با علوم شناختی مذکور، بدین معنا بود که نوعی ذهنشناسی پسین در حال شکلگیری است و نظریات فلسفی درباره ذهن نیز باید با نتایج این علوم همخوان باشد.
معمولاً میان متخصصان درباره عنوان دقیق این علوم اختلاف وجود دارد. برخی از آنها عنوان «علوم شناختی» (به صورت جمع) و برخی دیگر عنوان «علم شناختی» (به صورت مفرد) را به کار میبرند. به عنوان مثال، ویراستاران «دایرهالمعارف علوم شناختی» آن را به صورت جمع به کار میبرند و با این کار بر این نکته تأکید میکنند که در این زمینه علوم و دانشهای متعددی سهیم هستند؛ اما مارگارت بادن و دستهای دیگر، صورت مفرد را به کار میبرند و با عبارت «علم شناختی» بر این نکته پای میفشارند که میان این دانشها پیوندی در کار است و این پیوند تا حدی است که زمینه واحدی به وجود میآید.
این اختلاف در واقع به این نکته برمیگردد که به گمان برخی از آنها دانشهای مختلفی که «علوم شناختی» بر آنها اطلاق میشود و هریک به گونهای با ذهن سروکار دارند، به نقطه مشترکی رسیدهاند که دانشی واحد را پدید بیاورند؛ برخی دیگر نیز بر این باورند که این علوم، هرچند با حل مسائل مشترکی ارتباط پیدا میکنند، هنوز به حدی نرسیدهاند که دانشی واحد را تشکیل بدهند.
علم شناختی را گاهی به عنوان دانش شناخت تعریف کردهاند. این دانش در واقع از تشریک مساعی چند دانش دیگر ظهور کرده است که در مجموع علوم شناختی نام گرفتهاند. این علوم تلاش میکنند سازوکارهای تفکر را در حال شکلگیری آن کشف کنند. فرض کنید میخواهیم یک مسئله ریاضی را حل کنیم. در این صورت چه فرایندی در مغز ما رخ میدهد؟ افکار برای حل آن چگونه به دنبال هم میآیند؟ آیا تفکر با واژهها یا تصاویر درونی شکل میگیرد؟ و آیا میتوانیم تفکر او را به سلسلهای از عملیات منطقی ساده که با هم ترکیب شدهاند، تجزیه کنیم؟ این قبیل پرسشها معمولاً در علوم شناختی مطرح میشوند و به همین دلیل گفتیم که این علوم تلاش میکنند سازوکارهای تفکر را در حال شکلگیری آن بررسی کنند.
علوم شناختی در واقع مطالعات بینارشتهای هستند و دانشهایی را در بر میگیرند که به نحوی با ذهن سروکار دارند. هر رشته روشها و ابزارهای خاص خود را دارد. اصطلاح «علوم شناختی» به جمع جبری این علوم گفته نمیشود، بلکه به تلاقی آنها گفته میشود. مباحث آنها در مواردی به نقاط مشترک میرسد و دیدگاهها و نظریات مختلفی درباره ذهن پیش میکشند. در این صورت به آنها علوم شناختی گفته میشود.
در ادامه به معرفی مختصر هرکدام از علوم شناختی میپردازیم:
از زیرمجموعههای روانشناسی شناختی میتوان رشتههای نوروسایکولوژی، روانشناسی بالینی، روانشناسی تربیتی، روانشناسی قانونی، و روانشناسی سازمانی و صنعتی با گرایشهای شناختی را نام برد.
زمینههای ارتباط علم شناختی و فلسفه، از گستردگی و تنوع زیادی برخوردار است؛ به نحوی که جان سِرل، فیلسوف معاصر، تشریک مساعی فلسفه را در دوران نوین با علم شناختی، روشنتر از هر علم دیگری میداند. ارتباط فلسفه و علم شناختی را نمیتوان صرفاً در پیامدهای فلسفی علم شناختی خلاصه کرد؛ بلکه فلسفه به انحای گوناگون در عرصه مباحث این علم حضور دارد و نقشآفرینی میکند.
گرین و دستهای دیگر از دانشمندان، علم شناختی را به عنوان دانش ذهن تعریف کردهاند. بدین ترتیب، میتوانیم قلمرو علم شناختی را با «بررسی علمی بینارشتهای ذهن» تعریف کنیم. این دانش درصدد فهم این نکته است که ذهن چگونه در قالب فرایندهایی بر روی بازنمودها عمل میکند.
دیدگاه علوم شناختی را میتوان در سیاق رد یک نظریه فلسفی بهتر فهمید. لایبنیتس،فیلسوف آلمانی، در کتاب «مونادولوژی» ادعا کرده بود که مونادها (اذهان) رابط علّی با اشیای بیرون از خودشان ندارند. آنها دستگاههای علّی بسته هستند. به عبارت دیگر، مونادها در و پنجرهای برای یکدیگر ندارند و روابط علّی ظاهری که میان مونادها و مخلوقات الهی به چشم میآید، صرفاً به دلیل قدرت الهی است که هماهنگی ازلی، میان آنها و کارکردهایشان به وجود آورده است. به همین دلیل، آنها در ظاهر ارتباط علّی دارند. در علوم شناختی، نظریه مونادهای لایبنیتس و نظریات مشابه آن که ذهن را پدیدهای کاملاً مستقل در نظر میگیرند، رد میشود. طبق نظریه رایج و جاافتاده در علم شناختی، اذهان با محیط و با ابدان خود تأثیر متقابل دارند. فرایندهای شناختی هم که در مغزهای ما شکل میگیرند، با دیگر اشیای جهان رابطه علّی دارند. این فرایندها از جهات بسیاری به محیط وابستهاند. به عنوان مثال، مغز یک جنین در حال رشد، ممکن است با مصرف الکل توسط مادر مسموم شود یا آب مروارید شدید ارثی میتواند پردازش بصری معمولی را، به ویژه در دوران کودکی معیوب سازد. آدمیان و دیگر حیوانات، به نحو علّی با موجودات جهان تأثیر متقابل دارند تا ادراکی از آنها داشته باشند یا آنها را ببینند و استشمام کنند و صدای آنها را بشنوند. فرایندهای شناختی، از کمی غلظت اکسیژن در ارتفاع زیاد و زیادی غلظت نیتروژن در اعماق بسیار زیاد آبها تأثیر میپذیرند. به همین دلیل، روانشناسی شناختی، مخالف لایبنیتس است و بر این نکته پای میفشارد که فرایندهای شناختی، رابطه علّی با فرایندهای بدنی و فرایندهای محیط دارند.
امروزه دو نوع جنبش در علوم شناختی به چشم میخورد: یکی همان جنبش ضدلایبنیتسی است که به رابطه علّی ذهن با بدن و محیط اعتقاد دارد، و دیگری، جنبش «شناخت گسترشیافته» است که از جنبش ضدلایبنیتسی پا فراتر میگذارد و به نوع دیگری از رابطه ذهن با بدن و محیط قائل است. این جنبش، تحت تأثیر سنت پدیدارشناسی در فلسفه و نظریه دستگاههای دینامیک و دانش دستگاههای خودکار متحرک (روبوتها) به وجود آمده است. این جنبش، تنها ادعا نمیکند که فرایندهای بدنی و محیطی با فرایندهای شناختی تأثیر متقابل علّی دارند، بلکه تأکید میکند که آنها حقیقتاً فرایندهای ذهنی را تشکیل میدهند و تحقق میبخشند. فرایندهای شناختی، منحصراً در مغزها رخ نمیدهند، بلکه مغزها و بدنها و محیط را در بر میگیرند. به عبارت دیگر، فرایندهای شناختی از مغز به بدن و اطراف آن گسترش مییابند.
انتهای پیام/