به گزارش خبرنگار پایگاه خبری ـ تحلیلی طلیعه به نقل از فصلنامه صدرا، اول اردیبهشتماه سال ۱۳۹۵ نشستی با عنوان «مفهوم اسلامی شدن دانش تاریخ» در دانشگاه باقرالعلوم برگزار شد که طی آن، جناب آقای دکتر الویری الگویی را برای اسلامیسازی دانش تاریخ ارائه کردند. مقالهای که در این شماره از فصلنامه صدرا با عنوان «مفهوم اسلامیشدن دانش تاریخ، الگویی برآمده از تاریخ اسلام» از ایشان به چاپ رسیده، برگرفته از همین نشست است. در این نشست دکتر حسین سوزنچی، از صاحبنظران عرصه اسلامیسازی علوم انسانی، بهعنوان ناقد حضور داشتند. آنچه در ادامه میآید گزارشی از گفتوگوی انجامشده میان این دو بزرگوار است. هرچند سعی شده است این گفتوگو بهعنوان مطلبی مستقل، آماده و تدوین گردد، بههرحال مستغنی از مطلب پیشین این پرونده فصلنامه نیز نیست.
دکتر سوزنچی: برداشتی که بنده از سخنان شما داشتم، این بود که میتوان علوم را به دو دسته علوم اصیل و علوم دخیل تقسیمبندی کرد. علومی را که خاستگاه دروندینی دارند، مثل علم تفسیر قرآن یا حدیث نبوی که پیش از اسلام قابلتصور نیستند، علوم اصیل و در مقابل این دسته از علوم، علومی را که بشر پیش از اسلام درزمینه آن، یافتهها و دستاوردهایی داشت، اصطلاحاً علم دخیل (وارداتی و بروندینی) مینامند. در اسلامی بودن علوم دروندینی که لازمه فهم دین بودند و اسلام، خود اقتضای پدید آمدن آنها بود و درون فضای اسلامی رشد کرده بودند، شک و تردیدی نیست. پرسش اینجاست که در گذشته تمدنی ما، نحوه مواجهه با علوم دخیل چگونه بوده است؟ به نظر میرسد در اینجا قصد دارید از الگویی که در سنت ما در مواجهه با علوم دخیل بوده است استفاده کنید و آن را در دوره خودمان پیاده کنید و بدینترتیب الگویی برای اسلامیسازی علوم دخیل پیشنهاد کنید؛ در نهایت نیز این الگو را به طور خاص بر روی علم تاریخ پیادهسازی کنید. اکنون این پرسش مطرح است که آیا اصولاً علم تاریخ از علوم دخیل به شمار میآید؟
دکتر الویری: دانش تاریخ گذشته را، دانشی مزدوج میدانم؛ نه الزاماً اصیل است و نه دخیل. درواقع ترکیبی است از این دو. در شکلگیری علم تاریخ هم ذهنیتهای درونی جهان اسلام، و هم ذهنیتهای عربی پیش از اسلام (مثل علم الانساب و ایام العرب) و هم تجربههای ایرانیان (مثل کارنامه اردشیر بابکان) کاملاً نقش داشتهاند. لذا علم تاریخ در گذشته مزدوج بوده است؛ اما در عصر کنونی میتوانیم دانش تاریخ را در زمره علوم دخیل به حساب آوریم. تجربه درونکشوری ما درزمینه تاریخنگاری بهمثابه یک علم، تجربه درخوری نیست. در دوران معاصر غیر از معدودی افراد همچون مرحوم عبدالحسین زرینکوب نمیتوانیم مورخی را نام ببریم. امروز ما بهشدت از روشهای دیگران استفاده میکنیم؛ روشهایی استشراقی که روی همه چیز اثر گذاشتهاند؛ حتی دینشناسی ما متأثر از روشهای استشراقی است. در تاریخ نیز همینگونه است. لذا علم تاریخ در گذشته مزدوج بود؛ هم ریشههای دروندینی داشت و هم ریشههای بروندینی؛ یکسره علم برون دینی و یا درون دینی نبود.
اما در پاسخ به پرسش شما، نکتهای که در اینجا اهمیت دارد، این است که اساساً هر علمی فارغ از اینکه دروندینی است و یا بروندینی، برای آنکه اسلامی باشد باید از حیث مبانی، روشها، اهداف و کارکردها اسلامی باشد. لذا برای اینکه بخواهیم دانش تاریخ را طبق این الگو اسلامی سازیم، نیازی نیست که ضرورتاً این علم، علم دخیل باشد. اینکه مثالها بر روی علوم دخیل برده شد، به این دلیل است که در آنجا این فرایند واضحتر و ملموستر است؛ وگرنه دروندینی و بروندینی بودن مؤلفهای نیست که در بهکارگیری این الگو مهم باشد. تنها تفاوت در این است که احصای این شرایط چهارگانه برای دانشهای دروندینی نسبت به دانشهای بروندینی سهلتر است.
دکتر سوزنچی: با این حساب چگونه میتوان از علم تاریخ بهعنوان یک علم دخیل، الگویی برای اسلامیسازی دانش اخذ کرد؟
دکتر الویری: درواقع ما از خود تاریخ و از آگاهیها و میراث تاریخی برای بیان فرایندی که اتفاق افتاده است استفاده میکنیم، نه از رشته تاریخ بهعنوان الگویی برای تبدیل و اسلامی شدن. معتقدیم مسلمانان به این پرسش مشخص (نحوه اسلامیسازی علوم دخیل) پاسخ مشخصی دادهاند. این پاسخ در منابع تاریخی ما مندرج است. به نظر من، میراث تاریخی ما ظرفیت پاسخگویی به این پرسش را دارد و ما باید این پاسخ را اصطیاد و استخراج کنیم و در معرض داوری قرار بدهیم. ما این الگو را برای تمام دانشها استخراج، و سپس روی دانش تاریخ پیادهاش کردیم.
دکتر سوزنچی: پیش از اینکه بحث را بر روی پیادهسازی مدل بر روی یک دانش خاص متمرکز کنیم، مایلم کمی بر روی موضوع میراث تاریخی تأمل کنیم. به نظر میآید این مسئله هنوز بهخوبی تبیین نشده است. ما از یونان باستان، رشتههایی مانند طب را بدون هیچ چالشی وارد کردیم. کسی نیز این علم دخیل را غیراسلامی به شمار نیاورد. از سوی دیگر، برخی آموزههای یونان باستان در باب اساطیر هرگز به داخل جامعه اسلامی ورود نیافت؛ چراکه هیچ کاربستی برای آن متصور نبود؛ اما دسته سوم، دانشهایی بودند که به سبب نیازهایی که احساس میشد، وارد قلمروهای جامعه اسلامی شدند، و البته عدهای درون جامعه بهشدت در مقابل آن موضع گرفتند. شاید بهترین نمونۀ این دانشها فلسفه باشد. قطعاً اینکه به سراغ میراث تاریخی خودمان برویم و ببینیم نحوه مواجهه مسلمانان با علومی همچون فلسفه چگونه بوده، بسیار مهم است؛ اما رشتههایی همچون جغرافیا که پیشتر جناب آقای دکتر الویری آنها را مطرح ساختند، از سنخ رشتههای نسبتاً خنثاست؛ یعنی بهراحتی تحت تصرف در میآیند، و چندان هم اعتراضبرانگیز نیستند. در اینجا باید توجه داشت که گاه مشکل بر سر مفاد علم و نه کاربرد علم است، و به نظر من آنچه در بحث علم دینی در کشور ما چالشانگیز است، مفاد علم است. الگویی که شما ارائه کردید، الگویی چهارمرحلهای بود که بهترتیب شامل تحول در کارکرد، اهداف، روش و ابزار و در نهایت تحول در مبانی میشد. چنین الگویی بدین معناست که ما با دغدغه کارکرد به سراغ غرب برویم و پس از آن است که اهداف و روش و مبانی تحول مییابند. بنده در این باره (نحوه اولویتبندی) تردید دارم.
دکتر الویری: برای پاسخ به این پرسش، اجازه دهید درباره دانشهایی که از نظر شما ورودشان به قلمرو اسلامی چالشانگیز و کانون بحث بودند (مثل فلسفه) پرسشی را طرح کنم. در نگاهی کلی به گذشته، فلسفه چه روندی را تا به امروز طی کرده است؟ آیا غیر از این است که فلسفه که روزگاری خاستگاه بروندینی داشت، امروز قطعاً در زمره دانشهای اسلامی است؟ فلسفه دانشی اسلامی است؛ اما نه اینکه اسلام آن را ایجاد کرده باشد. فلسفه پس از ورودش بهرغم همه مواجههای سلبی و ایجابی، سرانجام مطابق مدلی که عرض کردم اسلامی شد. همه حرف بنده این است که در علومی همچون جغرافیا نیز همین فرایند طی شده است؛ کما اینکه فلسفه نیز همین فرایند را پیموده است. بله اینها همسان نیستند و چهبسا عمق و شدت و حدت و مدتزمان انجام این فرایند برای علوم مختلف متفاوت باشد، اما مدل کلی حاکم بر اسلامیسازی هر دوی این دانشها (جغرافیا و فلسفه) یکی است.
دکتر سوزنچی: فکر میکنم محل اختلاف بحث برای من معلوم شد. اینجا دو بحث مطرح میشود: یک بحث این است که تعریف ما از علم دینی چیست؟ و دوم اینکه الگوی ما برای تحقق علم دینی چیست. علم دینی طبق برداشت من از فرمایش شما، علمی است که این ویژگیها را دارد: علمی که اهداف، مبانی، کارکردها و روشهایش دینی باشد. قطعاً همینگونه است. همه درباره این مسئله اتفاقنظر دارند؛ اما پرسش اینجاست که چگونه میتوان تحول در این چهار مؤلفه را محقق ساخت؟
دکتر الویری: همانطور که پیشتر نیز عرض کردم، آنچه مهم است، نقطه آغاز است. نقطه آغازین برای فرایند اسلامیسازی، تغییر کارکرد دانش است؛ به گونهای که برطرفکننده نیازهای جامعه اسلامی باشد.
دکتر سوزنچی: آیا واقعاً آنچه امروز منِ مسلمان نسبت به آن احساس نیاز میکنم، ترجمانی از نیازهایی است که اسلام برای من تعریف کرده است؟ آیا نیازهای امروز جامعۀ ما، نیازی است که اسلام برای جامعهای اسلامی تعریف کرده است؟ امروز همه ما احساس میکنیم که نیاز به آموزشوپرورش داریم و به شدت به آن فکر میکنیم. آیا این نیاز اینگونه که ما میفهمیم و برایش برنامهریزی میکنیم، نیازی است که اسلام برای ما تعریف کرده است؟ نیاز اسلامی من است، یا نیازی است متأثر از قرار گرفتن در چارچوب فضای غرب؟ در اینجا این پرسش مطرح میشود که آیا نقطه شروع، نیازهاست و یا مبانی؟ آیا من نیاز خودم را درست فهمیدهام یا نه؟ البته شروع از مبانی، آفتهایی دارد و آن اینکه گاه آنقدر در بحثهای نظری میمانیم که از اصل بحث غافل میشویم. من به این دغدغه که میان بنده و جناب دکتر الویری مشترک است، اذعان دارم و نمیخواهم از آن غفلت کنم؛ اما به دلایلی که ذکر شد، این مدل با این نوع فرایند (شروع تحول از کاربرد، و سپس تحول در اهداف، روش و مبانی) برای من پذیرفتنی نیست. برداشت من این است که تجربه تاریخی مواجهه با علوم برون دینی، کمک جدی به ما میکند و این انکارپذیر است. ما به تجربه تاریخیمان کمتر توجه کردهایم. حتی خود بنده نیز تاکنون تجربه تاریخی و نحوه مواجهه تاریخی در قبال فلسفه را بررسی نکردهام. تصور میکنم که اگر این مواجهه را بررسی میکردم، تحلیلی که در نهایت از علم دینی ارائه میدادم، تحلیل عالیتری میشد؛ اما در توصیفی که جناب آقای دکتر الویری از نحوه مواجهه تاریخی با علوم بروندینی ارائه کردند، چندان با ایشان همنوا نیستم.
دکتر الویری: من بهصراحت تأکید میکنم که نیازمند این نقدها هستیم؛ برای اینکه بدانیم کاستیهای بحث کجاست. در این قسمت هم فکر میکنم باید دو نکته را تذکر دهم. یکی در بحث نیازها و اینکه از کجا معلوم که نیاز ما، نیازی اسلامی است یا نیازی برساخته از هواهای نفسانی، محیط خانوادگی، محیط اجتماعی، محیط فرهنگی و… . به دلایلی که عرض میکنم، به نظر نمیرسد که این مسئله لطمهای به بحث اصلی وارد سازد. هرچند بنده باید این نکته را به بحثهایم اضافه کنم که باید بکوشیم تا نیاز واقعی را تشخیص دهیم و میان نیاز واقعی و غیرواقعی تفکیک قائل شویم. نیاز واقعی، موضوع بحث من است. البته این پرسش را کماکان میتوان مطرح ساخت که چگونه میتوان از همه قیدهای محیطی و فرهنگی و تاریخی و ذهنی و نفسی و شخصی و خانوادگی فاصله گرفت تا درنهایت بتوانیم نیازهای واقعی را بشناسیم؟ بههرحال باید تمام تلاشمان را برای شناسایی نیازهای واقعی انجام دهیم؛ اما به نظر میرسد که کشف نیازهای حقیقی، یعنی نیاز موردنظر اسلام، ناممکن است. بالأخره انسان محکومِ محدودیتهای فهم خویشتن است؛ منتها باید بکوشیم و موافق هستم که باید به این مسئله (تفکیک نیازهای واقعی و غیرواقعی) توجه کرد.
نکته دوم این است که هرچند در الگوی ارائهشده، فرایند تحول از نیاز آغاز میشود و سپس اهداف، روش و در نهایت مبانی متحول میشوند؛ اما این بدان معنا نیست که از تعامل اینها با یکدیگر غفلت شده باشد. این چهار مؤلفه همواره در حال تعاملاند. میتوان گفت توجه به عنصر مبنا که بهعنوان واپسین گام در این فرایند ذکر شد، بهنحوی در ابتدای این فرایند نیز وجود دارد؛ منتها بهنحو اجمال؛ یعنی من بهعنوان یک مسلمان، هنگامی که میخواهم نیاز واقعی را از نیاز غیرواقعی تفکیک کنم، خالی از مبانی نیستم؛ منتها مبانی در اینجا بهاجمال مطرح است. اما اگر گام اول را مبانی بالتفصیل در نظر بگیریم، به همان توقفی میرسیم که شما نیز نسبت به آن حساس بودید. لذا میتوان گفت هر چهار مؤلفه بهنحو اجمال از ابتدا حضور داشتهاند و با یکدیگر در حال تعاملاند.
دکتر سوزنچی: بهعنوان جمعبندی سه نکته را متوجه فرمایشهای شما میدانم:
نکته اول در مورد ترتیب مؤلفههاست که از نظر بنده مورد تردید و چالشبرانگیز است و باید بیشتر در مورد آن فکر شود. تأکید شما بر لزوم تشخیص نیازهای واقعی در حد ممکن و نه در حد ایدئال، خود بیانکننده نوعی تقدم مبانی است؛
نکته دوم اینکه به دلایلی که در ادامه عرض خواهم کرد، ممکن است الگوی پیشنهادی بهنحو کلان با مشکلاتی مواجه باشد. یک تفاوت جدی بین دوره کنونی و دوره تمدن اسلامی وجود دارد. آن تفاوت چیست؟ در دوره تمدن اسلامی، مسلمانان بر دیگر تمدنهای همجوار غالب شدند، و لذا از موضع غالب به سراغ فرهنگهای مختلف رفتند و مطالبی را به انتخاب خود از ایشان برگرفتند. برای مثال اساطیر را برنداشتند، درحالیکه فلسفه و طب را اخذ کردند. در این دوره، مسلمانان انتخابگر بودند. به نظر من این یک ملاک بسیار مهم است که در مدلهای ما باید به آن توجه شود. اما در دوره مدرن، ما انتخابگر نیستیم؛ بلکه انتخابشدهایم. دانشگاه را در کشور ما وارد کردند بدون اینکه توجه کنیم دانشگاه چیست. ما چه نیازی به دانشگاه داریم؟ آیا به همه رشتههای موجود نیاز داریم؟ چه نیازی داریم؟ با چه الگوهایی نیاز داریم؟ آنچه در فضای علوم انسانی و علوم اجتماعی ما ترویج شده است، اساساً چیزی جز رویکردهای آنگلوساکسون نبوده است. جامعهشناسی و روانشناسی ذیل مکاتب آمریکایی که در ایران ترویج شده است، حتی توانایی رفع نیازهای اولیه ما را هم ندارد. ورود رشتههای دانش به کشور ما، به اختیار و انتخاب ما نبود؛ بلکه یک تحمیل از بیرون بود. اکنون ما در وضعیتی هستیم که دیگر غالب نیستیم، بلکه مغلوبیم. امروز امریکا قدرت غالب است و برای کل جهان و ازجمله ما برنامه درسی تنظیم میکند. آیا در این وضعیت میتوانیم همان الگویی را به کار گیریم که در دوران غلبه به کار گرفته بودیم؟
نکته سوم و آخر، دربارۀ تطبیق این مدل بر روی دانش تاریخ است. به نظرم این مدل حتی بر خود علم تاریخ نیز تطبیق درستی پیدا نمیکند. هنگامی که در تحول مؤلفهها، نوبت به مؤلفه ابزار و روش میرسد، تنها تفاوت مهمی که میان تاریخ اسلامی و تاریخ غیر اسلامی وجود دارد، مرجعیت متون قدسی است. اینجا جایی است که مورخین غیرمسلمان با شما همراهی نمیکنند و من فکر میکنم مدل ارائهشده با مشکل مواجه خواهد شد. از آن مهمتر، در بحث مبانی علم تاریخ اسلامی، مطالبی همچون توحیدباوری، غیبباوری، باور به مشیت الهی و باور به تاریخ به عنوان عرصه رویارویی حق و باطل، مطالبی هستند که حتی در کتابهای تاریخی سنتی ما نیز بروز اصیلی ندارند. جملهای از شهید مطهری میخواندم که مهمترین نزاعهای تاریخ را نزاع میان حق و باطل میدانست؛ اما هر آنچه از تاریخ خواندهایم، تاریخهای باطل و باطل بوده است. حتی کتابی مثل تجارب الامم که نویسندهاش دغدغههای دینی دارد، تاریخ باطل و باطل را گزارش میدهد. تاریخ پادشاهان، تاریخ حکومتها، تاریخ سلاطین و نه تاریخهای حق و باطل؛ درحالیکه قرآن تاریخهای حق و باطل را تفسیر میکند. در تاریخ ما، واقعه عاشورا بسیار مهم است؛ درحالیکه در تاریخنگاری مدرن چنین وقایعی فاقد اهمیتاند. در تاریخنگاریهای مدرن، و یا حتی در تاریخنگاریهای خودمان، شرط گزارش یک رویداد این است که در محدوده مکانی بزرگی رخ داده باشد، و یا افراد فراوانی در متن واقعه درگیر شده باشند. لذا این سؤال مطرح میشود که آیا مبانی فوقالذکر در تاریخ ما وجود دارد و یا قابل تزریق است؟
سوتیترها:
انتهای پیام/