به گزارش خبرنگار پایگاه خبری ـ تحلیلی طلیعه، مولانا جلالالدین محمد مولوی بیگمان سرآمد عارفان ایرانزمین است و آثار جاویدان او بهویژه مثنوی گنجینه عظیم و بیبدیل معارف الهی و دقایق عرفانی به شمار میآید بهرغم این تمرکز و استغراق در الهیات و مباحث عرفانی مولانا از توجه به پرداختن به دیگر موضوعات نیز غافل نمانده است.
تا آنجا که کمتر مسئلهای در زمینه مسائل و مباحث گوناگون انسانی میتوان یافت که از نگاه ژرف کار و تیزبین وی دور و مفغول مانده باشد. مولانا اندیشه سترگ خود را معطوف به کندوکاو درباره سه موضوع انسان، خدا وجهان کرده و کوشیده است در قلمرو نگرش خود به هستی و توان معرفتی خویش میراثی عظیم از آموزههای ماندگار در اختیار آدمیان قرار دهد.
مولانا بهویژه در حوزه انسانشناسی، کشف و توصیف پیچیدگیهای ساختار روانی و ذهنی انسان بحثهای پرعمق و گستردهای را طرح و ژرف اندیشانه و به جد سرمایههای کلان بینشی خود را به جریان انداخته است تا از یکسو استعدادهای آدمی و از سوی دیگر ضعفها و کاستیهای وجودی وی را در مباحث فردی اجتماعی به تصویر کشیده و برای ساختن انسانی جدید طرحی نو دراندازد.
خودشناسی مولانا
با خواندن مثنوی درمییابیم که در آن مسئله انسان مطرح است و حرف مولانا چنان استعاری، رمز واری است که خطاب او در آن استعارات و اشارات خود ما یعنی من و تو انسان هستیم.
انگار مولوی مطلبی کلی را درباره یک انسان ایده آلی و فرضی گفته است نه من و تو. همه فریاد مولانا برای این است که ما را متوجه آب درون ظرف نماید. عرفان مولوی در حقیقت کلید گشودن حصار نفس است بنابراین باید آن را ز شعر و ادبیات و کتاب به درون خویشتن خود بگشاییم باید محتوای پیام او را در خود پیاده کنیم.
مولانا این بزرگمرد، بشر ناآگاه را به کرم پیله تشبیه میکند که از حرص آن قادر به دور خود کار میتند که سرانجام خود اسیر دام خویش میشود.
به نظر مولانا هیچ علمی شریفتر از علم خودشناسی نیست اما متأسفانه این انسان که هر گرهی را میگشاید و هر مویی را میشکافد، خویشتن خویش را فراموش کرده است. همهچیز را با حلت و حرمت حکم میکند که به این جایز است یا نا جایز است پاک است یا ناپاک؛ مولانا معتقد است که بشر یک گره اصلی دارد که اگر آن را بگشاید به نیکبختی میرسد و آن گره، خویشتن خویش است.
عرفا میگویند: خداوند وجود انسان را از گل آفرید و سپس در این کالبد از روح خود دمید «و نفخت فیه من الروحی» و او را با آموزش تمام اسماء و صفات خویش بر همه مخلوقات برتری داد. موضوع و ماهیت اساسی مثنوی معنوی هم تلاش همین روح زندانی در کالبد برای بازگشت به وطن اصلی خویش است.
از دیدگاه مولانا انسان دارای مقام علوی بوده و جای در ملکوت اعلاء دارد و براثر دلبستگی به تعلقات دنیوی و سرنهادن به خواهشهای نفسانی که خواستگاه تمام آلودگیها و فروافتادگی از مقام انسان گرفتار آمده و از اصل خویش جدا مانده است. مولانا نیز در مثنوی منشأ اصلی روح و هبوط آن به دنیای ماده و نیز بازگشت دوباره به منزلگاه حقیقی را مطرح میکند.
انسانشناسی مولانا
انسان و انسانشناسی از موضوعات محوری آثار حضرت مولاناست درواقع خدا، انسان و هستی مسئله اصلی مولاناست. تمام موضوعات دیگری که در آثار آن عارف بزرگوار مطرح و بررسیشدهاند بیگمان با موضوع انسان در ارتباط هستند همچنین درونمایه آثارش سرشار از اندیشههای بلند انسان است.
تأکید مولانا این است که «مقصود جمله آفرینش ماییم» و تمام نیرو و توان معنوی خود را برای اثبات همین فرضیه صرف کرده است. اندیشههای انسانشناسی و بشری مولانا نظیر ندارد و کمتر انسانشناسی در تاریخ بشر در سطح مولانا درباره حقیقت گوهر وجودی انسان بدین گونه تحقیق گسترده و کامل انجام نداده است. ازاینروست که باگذشت قرنها در هر گوشه جهان که آثار مولانا ترجمه میشود مردم آن سرزمین دلباخته و مشتاق اندیشههای بشری آن بزرگوار میشوند.
بر اساس مبانی انسانشناسی مولانا، انسان موجودی است که ذاتا بر سر دوراهی قرار دارد هیچیک از این دو راه خارج از وجود او نیست و میتوان این دو راه را بهمنزله دو بعد از وجود او دانست که یکی تقویت هر چه بیشتر طبیعت و قوای حیوانی و دیگری او را به تقویت و اظهار امیال و قوای روحانی و ملکوتی او سوق میدهند؛ این دو بعد بیشتر با اصطلاحات نفس و دل تعبیر شدهاند. مطالعه مثنوی نشان میدهد که شادی، آرامش و بقا و جان آگاهی، مطلوب ذاتی همه آدمیاناند یعنی انگیزه تنهایی و خواسته و ناخواسته همه افعال او را تشکیل میدهند؛ زیرا انسان مانند هر موجود دیگری در جستجوی اصل خویش است و اصل انسان از عالمی عین بهجت و شادی و راحت، بقا و علم است.
قوت اصلی بشر نور خداست
قوت حیوانی مرو را ناسزاست
لیکن از علت درین افتاد دل
که خورد او روز و شب زین آب و گل
(ج ۲، بیت ۱۰۸۴)
مولانا همواره به دنبال انسان بوده است انسانی اصیل و حقیقی او علاوه بر اینکه عارفی، حکیم و فقیه است یک انسانشناس بزرگ نیز هست همه می نی نامه و دیباچه مثنوی را میتوان به تعبیری بحث انسانشناسی دانست.
کمتر کسی در تاریخ عرفان ما انسان را بهاندازه مولانا بررسی کرده است. او زوایا و خفایای وجود انسان را به بهترین وجه مطلوب در آثار خود بهویژه مثنوی برای ما ثبت کرده است. مولانا میگوید که انسانشناس واقعی و کسی که میخواهد انسان را بشناسد باید اسطرلاب شناس باشد و با کار اسطرلاب آشنا باشد.
یعنی ازنظر مولانا بزرگترین انسانشناسان عالم پیامبران هستند. مولانا با توجه به خودشناسی، آدمیان را بهطورکلی به دو گروه تقسیم میکند: گروهی که در محسوسات این جهان ماندهاند و راه بر دیگر سوی جهان نبردهاند و گروهی که با سیر و سکوت به ماوراء این جهان رسیدهاند. پس مولانا آدمیان را از حیث مرتبه به سه گروه تقسیم میکند:
۱ – انسان ناقص
۲- انسان متوسط
۳- انسان کامل
مولوی انسانهای کامل را کمیاب و کیمیا میداند: گفت من جویای انسان گشتهام می نیابم هیچ و حیران گشتهام (ج ۵٫ بیت ۲۸۹۰) بنابراین برای مولانا اصل انسان است و حتی ادیان وسیلهاند برای اینکه انسان به حقیقت انسانیت خودآگاه گردد و دیگران را نیز به آن آگاه گرداند.
هستیشناسی مولانا
فهم هستی شناسانه مولوی بهنوبه خود راه را برای فهم تاملات او در باب خودشناسی میگشاید. چه اینکه سالک در طی حرکت خود آرامآرام مراحلی را طی میکند که هر مرحله دارای معرفت بیشتری نسبت به مرحله قبل است این مراحل که در حقیقت درجات وجود و هویت انسانی است منطبق بر درجات کل هستی نیز هست.
بدین ترتیب درجات وجود و معرفت سخت بههمپیچیدهاند ازاینرو مولانا نیز همانند هر اندیشمند دیگری در پیریزی جهانبینی خود به دنبال معرفت هستی و وجود است.
مولوی را میتوان وحدت وجودی دانست که در حقیقت معنای آن صاحبقدم و قلم است ادعای عارف در این حالت و مقام (وحدت وجود) که نوعی ادراک از هستی است انحصار وجود در حقتعالی و نفی وجود از غیر اوست. عارف با رسیدن به این ساحت در سرای هستی تنها یک وجود و بلکه یک موجود واقعی را میبیند و سایر کثرات مشهود در این عالم را نیست و معدوم میداند اینجاست که سخن از نیستی و عدم در هستی شناختی مولانا نقش محوری مییابد و تمایز معرفتشناختی میان بودونبود بلکه تقابل میان هستی و نیستی و اختصاص بود به وجود مطلق و نمود به هر آنچه جزء وجود مطلق است از مولفه ها و پایههای اصلی نگاه هستی شناسنامه مولانا برشمرده میشود.
عدم در مثنوی متضمن معنای وسیعتر و جامعتری نیز هست در این فرض عدم مرادف با مطلق در اطلاق خویش بوده مربوط به مرتبه ذات خداوند است که نامحدود است. برخلاف اعیان ثابته که در علم باریتعالی تعین دارند لازمه عدم تعین بودن ذات این است که حتی به ذهن هم درنیاید چراکه اگر به ذهن درآید ذهن بر آن محیط میشود و درنتیجه نامتعین نخواهد بود. در این نگاه هستی شناسنامه به عدم سلسلهمراتب هستی شکل میگیرد، اولین مرتبه همان وجود بینهایت و مطلق است که از همهچیز وسیعتر است و بر یک معنا عدم است.*
*منبع: سعیدی، حمیده، پایان نامه کارشناسی ارشد، بررسی نیازها و حقوق بشر از دیدگاه مولانا در مثنوی، دانشگاه آزاد تهران مرکز.
انتهای پیام/