به گزارش خبرنگار پایگاه خبری ـ تحلیلی طلیعه به نقل از فصلنامه صدرا، حجتالاسلام والمسلمین دکتر محسن الویری عضو هیئت علمی و دانشیار گروه تاریخ دانشگاه باقرالعلوم(ع) در مقاله ای به اسلامی شدن دانش تاریخ پرداخته است. این مقاله در شماره ۲۱ فصلنامه تخصصی علوم انسانی اسلامی صدرا منتشر شده است.
متن کامل این مقاله در ادامه آمده است:
شورای عالی انقلاب فرهنگی بر اساس مصوبه جلسه ۶۵۰ در تاریخ ۲۱/۷/۱۳۸۸ شورایی تخصصی برای تحول و ارتقای علوم انسانی تشکیل داد و از بین رشتههای موجود علوم انسانی، پانزده رشته را بدین منظور انتخاب کرد که یکی از این رشتهها تاریخ بود. به محض مطرح شدن رشته تاریخ در زمره رشتههای تحولی، ابهامها، نگرانیها و دلمشغولیهای طبیعی و قابل فهم و بهیکمعنا شایسته احترام در بین اعضای خانواده بزرگ تاریخ پیدا شد که قرار است چه شود و چه بر سر این رشته آورده شود؟
دور از ذهن نیست که این نگرانی در خانواده همه پانزده رشته پدید آمده باشد. شورای تحول، چهار مؤلفه را برای تحول در نظر گرفته است؛ یعنی از نظر شورا رشتههای موجود و بهطور مشخص این رشتههای منتخب، اگر این چهار تحول را در خود ببینند، متحول شدهاند: اول، اسلامیشدن؛ دوم، بومیشدن؛ سوم، روزآمدشدن و چهارم، غنیشدن. اینکه این چهار مؤلفه چیست و دلالتها و اقتضائات هریک از آنها کدام است، طبیعتاً موضوع بحث ما نیست. همانطور که پیوند این چهار حیطه تحول با تمدن و یا خاستگاه دینی آنها موضوع بحث کنونی ما نیست. اما آنچه به بحث ما پیوند میخورد، یکی از این مؤلفهها، یعنی مؤلفه اسلامیسازی یا اسلامیشدن است. این حقیر از ابتدای تشکیل کارگروه ویژه تاریخ در این شورا، در آن عضویت و در اکثر قریب به اتفاق جلسات آن حضور داشتهام و پس از رحلت مرحوم آقای دکتر آیینهوند که رحمت خدا بر او باد، مسئولیت این کارگروه بر دوش لرزان بنده گذاشته شده است و از نزدیک، شاهد واکنشها، نگرانیها، پرسشها، ابهامها و اضطراب جامعه تاریخی کشور در اینباره بودهام و به خوبی آن را درک میکنم.
شاید بنیادیترین پرسش در این زمینه این باشد که مگر در دانش تاریخ، اسلامیبودن یا غیراسلامیبودن معنا دارد؟ اگر تاریخنگاری میخواهد اسلامی شود، یعنی غیر از موضوعات اسلام و زندگی پیامبر و معصومان و تاریخ دوره اسلامی، نباید هیچ رویداد تاریخی دیگری را بررسی کنیم؟ مثلاً نوشتن تاریخ فرانسه میتواند اسلامی باشد؟ از کجا میفهمیم اینجا دارالاسلام تاریخ یا دارالکفر تاریخ است؟ پرسشهای از این دست به فراوانی مطرح شده است. درواقع، همین پرسشها و البته یک انگیزه پیشینی و فردی سبب شده است که بنده هم بهعنوان یک پژوهشگر تاریخ، تأملاتی در این زمینه داشته باشم و پاسخ پیشنهادی خود به این پرسشها را در معرض نقد صاحبنظران و فرهیختگان قرار دهم.
ابهامهای موجود درباره اسلامیسازی یا اسلامیشدن دانش تاریخ، نهتنها باید نزد پژوهشگران و استادان رشته تاریخ زدوده شود، بلکه باید دیدگاههای موجود در این زمینه، نزد عزیزانی که رشته تخصصی آنها فلسفه و فلسفه علم است نیز ارائه و از سوی آنها نقد شود. دیدگاهی که درباره مفهوم اسلامیت دانش تاریخ ارائه میشود نیز با این هدف صورت گرفته است.
من بهطور جدّ بر این باورم که اگر در یک بازه زمانی مثلاً یک تا سه ساله و در این تضارب آراء و نقدهایی که صورت میگیرد، این پاسخ بتواند وزنی بیابد و مورد اقبال نسبی قرار گیرد، آنگاه ما نیز میتوانیم رسماً در کارگروه تاریخ اعلام کنیم که این فهم از اسلامیشدن دانش تاریخ را پایه و مبنای فعالیتهای خود قرار دادهایم و اگر چنین نشود، باید صادقانه از آن دست بکشیم و از تحمیل آن بپرهیزیم. بنده هم بهعنوان یک عضو از آن شورا که دیدگاه خاص خود را دنبال میکند، این دیدگاه را مطرح میکنم؛ نه بهعنوان سخنگو و نماینده کارگروه تاریخ و اگر این دیدگاه مورد پذیرش نسبی اصحاب تاریخ قرار گیرد، مایل هستم همان را مبنای فعالیت کارگروه تاریخ قرار دهم. بنابراین، مسئولیت همه کاستیها و نارسائیهای این دیدگاه، متوجه بنده است، نه شورای تحول.
روشن است که پیش از بحث درباره اسلامیشدن دانش تاریخ، باید یک درک عمومی از اسلامیشدن دانش داشته باشیم و سپس آن را بر دانش تاریخ، تطبیق و تعمیم بدهیم و بگوییم مصداقش در تاریخ چه خواهد شد. عزیزانی که این بحث را تعقیب میکنند میدانند که درباره مفهوم اسلامیشدن دانش و امکانپذیری اسلامیشدن دانش، دیدگاههای مختلفی وجود دارد و شاید تا هجده دیدگاه را بتوان در این زمینه برشمرد. افراد مختلف و جریانهای مختلف بهگونهای در اینباره سخن گفته و دیدگاه خود را ارائه کردهاند. بنده نیز میخواهم یک دیدگاه جدید و یا لااقل یک دیدگاه خودیافته که شاید جدید هم نباشد، به این دیدگاهها بیفزایم.
به نظر میرسد آگاهیهای ما از تاریخ اسلام و تاریخ تمدن اسلامی، از ظرفیت کافی برای ارائه دیدگاهی ویژه برای مفهوم اسلامیشدن دانش تاریخ برخوردار است. این آگاهیها به اصحاب تاریخ این جرئت و اهلیت را میدهد که در زمره پیشنهاددهندگان یک الگو برای اسلامیسازی همه دانشها باشند. بهعبارتدیگر، ما برای اسلامیسازی دانش، هم میتوانیم مصرفکننده الگوهای طرح شده از سوی دیگران باشیم و هم میتوانیم خود تولیدکننده باشیم و متولیان دیگر دانشها را به بهرهگیری از دیدگاه خود که برآمده از تاریخ است، دعوت کنیم.
بنابراین، در گام نخست باید گفت خاستگاه مدل و الگویی که میخواهد ارائه شود، تأملات فرارشتهای یک فیلسوف یا فیلسوف علم نیست، که فلسفه رشته ما هم نیست، بلکه نتیجه کاوش و تأملات یک طلبه تاریخ است. پاسخی که قرار است ارائه شود، یک مدل و الگوی برآمده از تحلیل رویدادی است که پیش از این اتفاق افتاده است و در حقیقت ما میخواهیم آن را گزارش کنیم.
به اعتقاد ما هیچ پرسش بنیادی و اساسی در جامعه بشری بهصورت کلی و مشخصاً در جامعه خودمان بهصورت خاص وجود ندارد، مگر اینکه این پرسش پیش از این حداقل یکبار مطرح شده و پاسخ خود را گرفته است و یکی از محرومیتهای ما، محرومیت از پاسخی است که پیش از این به پرسشهای ما داده شده است. لذا عقل حکم میکند که این تجربههای پیشین کاویده و پاسخی که پیشینیان به این پرسش دادهاند، دریافت شود و طبعاً اگر احساس کردیم پاسخ کافی نیست، به سمت پاسخهای جایگزین برویم. پرسش از مفهوم علم دینی و امکانپذیر بودن دینی شدن علوم هم یک پرسش نوپدید نیست. این پرسش در گستره تمدن اسلامی پیش از ما نیز مطرح بوده و مسلمانان پیش از این بدان پاسخ دادهاند. کوشش ما بر این است که بتوانیم نمایی از پاسخی که مسلمانان پیش از این به این پرسش دادهاند، ارائه دهیم و آن را بهعنوان الگویی که به نظر میرسد همچنان کارایی دارد، در معرض داوری قرار دهیم.
دانشهای رایج نزد مسلمانان در کتابها و رسائلی با عنوان طبقهبندی علوم که سیر تحول ویژهای دارد، تقسیمبندیهای مختلفی داشته است. اما ظاهراً هیچیک از این منابع، علوم رایج نزد مسلمانان را به دو دسته اسلامی و غیراسلامی تقسیم نکردهاند. البته تقسیم به شرعیات و غیرشرعیات داریم، ولی اسلامی و غیراسلامی وجود ندارد. همه علوم با وجود تقسیمبندیهای گوناگون، زیر یک چتر عمومی به نام اسلام قرار داشت و همه آنها متصف به اسلامیت بود که ذیل آن، طبقهبندیها و دستهبندیهای دیگر صورت میپذیرفت. روشن است که اگر میگوییم این پرسش، پرسش نوپدیدی نیست، مرادمان این نیست که بگوییم مشخصاً کدام دانشمند اسلامی در گذشته گفته است مراد از علم دینی چیست و ملاک دینی بودن یک علم کدام است؟ بلکه ما میخواهیم پاسخ عملی مسلمانان به این موضوع را استخراج کنیم و در معرض داوری قرار دهیم.
مقدمه دیگر بحث ما که لاجرم باید به آن پرداخت، بیانی کوتاه از سرنوشت علم در تمدن اسلامی است. منظور از علم در اینجا رشته علمی و به اصطلاح، دیسیپلین است، نه مطلق تکگزارههای علمی؛ یعنی مجموعه گزارههای مرتبط با هم که در یک نظم و انسجام ویژه قرار دارند. اما چیستی معیار انسجام، بحث دیگری است. اینچنین علمی در مرحله شکلگیری و تکون و پیش از رسیدن به مرحله کمال، تنها علم قرآن بود و بعدها علم سنت و علم حدیث هم به آن اضافه شد. ولی علم رایج نزد مسلمانان، تنها محدود به این دو علم نماند و متناسب با نیازهایی که مسلمانان احساس کردند، به تدریج علوم دیگری از دل این دو، زاده شد. مثل درختی که شاخ و برگهایش بالندگی داشته باشد، رشتههای دیگری متولد شد. در یک دوره کوتاه، شاخههای مختلف علم مثل علم قرائت، علم سیره، علم لغت، علم حدیث و مانند اینها پدید آمد.
اما در دورههای بعد، این علوم به این شکل برآورنده همه نیازهای مسلمانان نبوده و آنها با پرسشهایی روبهرو شدند که پاسخ صریح و مستقیم آن در آیات و روایات نبود؛ لذا مبتنی بر علوم سابق، علوم جدیدی ابداع شد. مثل علم فقه که به وسیله آن، حکم دینی از غیر مصرحات دینی به دست میآید؛ یعنی علم فقه حکمی را که به صراحت در قرآن و روایات نیامده است، به قرآن و روایات نسبت میدهد و میگوید نظر قرآن و یا پیامبر در اینباره این است؛ درحالیکه قرآن و پیامبر به این صراحت چیزی را بیان نکردهاند و این علم آن را کشف کرده است. به تدریج و برای برآوردن بخشی از نیازهای علم فقه، علم اصول نیز شکل گرفت.
بنابراین، یکی از عوامل پیدایش علوم جدید، پرسشهای نوپدیدی است که پاسخ صریح و روشنی در متون دینی ندارد. عوامل دیگری نیز در پیدایش علوم جدید مؤثرند، مثل اینکه گاه سنت پیامبر از سوی افراد مختلف و به شکلهای مختلف نقل میشد و معلوم نبود کدامیک از این گزارشها درست و به واقعیت نزدیکتر است. در اینجا هم باید تدبیری اندیشیده میشد که بر ایناساس، علم رجال شکل گرفت.
در اینمیان، مسلمانان نیازهای دیگری نیز داشتند که برای برطرف کردن آنها دانشهای آمادهای در جهان وجود داشت. مانند نیاز به اینکه بیماران خودشان را درمان کنند. بشر دراینزمینه، پیش از بعثت پیامبر اسلام، گامهای بلندی برداشته بود و آگاهیهای درخور و انباشت دانش شایسته توجهی در طب و علومی که اصطلاحاً علوم طبیعی نام میگیرند مثل جغرافیا و نجوم داشت. مسلمانان در چنین فضایی سراغ دانشهایی که در دیگر سرزمینها روییده و بالیده و برطرفکننده نیازشان بود، رفتند و اینها را به جرگه علوم مورد اهتمام خودشان آوردند. ازاینمنظر، علوم را به دو دسته تقسیم کردهاند: علومی که خاستگاه دروندینی دارند، یعنی علومی که مادام که پیامبر به پیامبری برانگیخته نشده بود، امکان تصور نداشت؛ مثل علم تفسیر قرآن یا حدیث نبوی که پیش از اسلام قابل تصور نیستند. اینها را علوم اصیل و ریشهدار و دروندینی مینامند. در مقابل این دسته از علوم، علومی را که بشر پیش از اسلام در زمینه آن، یافتهها و دستاوردهایی داشت، اصطلاحاً علم دخیل مینامند؛ یعنی علم وارداتی و بروندینی.
با نگاهی به گذشته تمدنی، میبینیم که تمایزی بین این دو دسته علم، از نظر نوع مواجهه مسلمانان نبود. از نظر قید اسلامیت، اینگونه نبود که مسلمانان بخواهند از دستهای از این علوم به دلیل اسلامی نبودن روی برگردانند و به دستهای دیگر به دلیل اسلامی بودن اقبال نشان دهند. در اسلامی بودن علوم درون دینی که لازمه فهم دین بود و اسلام، خود اقتضای پدید آمدن آن بود و این علوم درون فضای اسلامی رشد کرده بود، کسی تردید نداشت و ندارد؛ اما نکته اینجاست که علومی که خاستگاه بروندینی داشت نیز به همین ترتیب مورد اهتمام مسلمانان قرار گرفت. شاید در نیاز جامعه به علوم دروندینی کسی تردید نداشت، اما در برابر علوم دیگر که از بیرون آمده بود، این دغدغه وجود داشت که آنها تا چه اندازه مورد نیاز ما هستند؟
علومی که از بیرون آمده بود باید در خدمت رفع نیازها قرار میگرفت و حداکثر تفاوت مواجهه مسلمانان با علوم دخیل در مقایسه با علوم اصیل، همین بود. علوم اصیل بهطور طبیعی در راستای رفع نیازهای جامعه بودند؛ اما در علوم دخیل، مسلمانان این حساسیت و دقت و هوشیاری را داشتند که این علم، مورد نیاز هست یا نیست؟ و اگر هست تا کجا چنین است؟ معیار و شاخصه اهتمام به دیگر علوم و میزان بهرهمندی از دیگر علوم، میزان برآورده کردن نیازهای جامعه دینی بود و علم وارداتی در فرایندی قرار میگرفت که میتوانیم آن را به اختصار اینگونه گزارش کنیم:
در گام اول کارکردهای علم برونی تغییر میکرد. مثلاً اگر پیشازاین، دانش جغرافیا دانشی بود که تنها برآورنده نیاز بشریت برای دانستن فاصله بین شهرها و یا شناخت قسمتهای خشکی و دریا در کره زمین بود، پس از ورود به جامعه اسلامی، برآورنده نیازهایی فراتر از قبل شد. اکنون جامعه به این نیاز داشت که بداند راه مکه از کجا است تا مسیر قبله را در شهرهایی که از مکه دور هستند، تشخیص دهد. اکنون جامعه به این نیاز داشت که بداند جانب قبله کجاست، تا آن دسته از احکام دینی مرتبط با قبله درست انجام شود. اکنون جامعه اسلامی که موظف بود خراج را گردآوری کند، نیازمند بود بداند شهرها کجا واقع شدهاند و مسافت آنها چقدر است و محصولات آنها کدام است، تا میزان زکات آنها را برآورد و چگونگی گردآوری آن را تدبیر کند؛ یعنی نیازهای جدیدی که جامعه اسلامی داشت، باعث تغییر کارکردها در این دسته از علوم شد.
تغییر کارکرد علم در صحنه اجتماع، به تغییر هدف علم انجامید و تغییر هدف بهنوبه خود بر روشها اثر گذاشت و منجر به تغییر روشها شد و روش هم که تغییر کرد، ابزارها تغییر کرد و با برداشته شدن این گام سوم که عملاً به بومی شدن یک دانش غیربومی متناسب با ویژگیهای یک جامعه اسلامی انجامید، زمینه برای تغییر در مبانی این علم هم پدید آمد. مراد از مبانی در اینجا اعم از مبادی تصوری و تصدیقی و مبانی معرفتشناختی و هستیشناختی و همه اینهاست. توضیح تفصیلی و مستدل این مراحل در این فرصت کوتاه ممکن نیست و امیدوارم مثالی که برای دانش تاریخ بیان خواهد شد، تا حدی از ابهامات این بحث بکاهد.
ازاینرو نقطه عزیمت اسلامیشدن، کارکرد است و با تغییر کارکرد، دیگر لایههای علم هم بهتدریج تغییر کرد و بهاینترتیب یک علم متفاوت با قبل و بعد از خود شکل گرفت. این فرایند، فرایند اسلامیشدن دانش در گستره تمدن اسلامی است. وقتی این چهار قسمت اتفاق میافتد، در یک رشد و بالندگی مستمر، در یک رفتوآمد مستمر بین آن علم و ارزشها و مبانی اعتقادی جامعه دینی، بهتدریج علمی پدید میآید که با علم قبل و بعد از خودش متفاوت است. بهعنوانمثال، دانش پزشکی با اینکه خاستگاه بروندینی داشت، وقتی در جهان اسلام وارد شد، این چهار مرحله را دید و یک دانش پزشکی پدید آمد که با پزشکی پیش از خود متفاوت بود. مبانی آن فرق داشت، جهتگیریهای آن فرق داشت، اهدافش فرق داشت و ابزارهایش متفاوت بود. هم با پزشکی قبل از خود و هم با پزشکی بعد از خودش که از تمدن غرب برخاسته است، در این چهار جنبه تفاوت دارد. تفاوت در گزارههای علمی هم که نتیجه تحولات چهارگانه است، امری بدیهی است و نیاز به ذکر ندارد.
بنابراین، علم دینی به استناد تجربه تمدنی ما، علمی است که برآورنده نیاز یک جامعه دینی است. اگر این علم جوشیده از درون جامعه اسلامی نباشد، نقطه عزیمت و نقطه آغاز دینیشدن آن، قرار گرفتن کارکردهای آن در مسیر اهداف جامعه اسلامی است. این نقطه آغاز سبب میشود در اهداف، روشها و سرانجام، مبانی آن علم هم تغییراتی پیش بیاید. این تلقی درباره مفهوم علم اسلامی که برآمده از تجربه تمدن پیشین اسلامی است، ویژگیها و لوازمی دارد که مهمترین آنها را میتوان چنین برشمرد:
به اعتقاد ما اسلامیسازی دانش تاریخ هم از همین الگو تبعیت میکند. دانش تاریخِ اسلامیشده، دانشی است که نیازهای جامعه اسلامی را برآورده میکند. دانشی است که کارکردها، اهداف و روشهای آن با آموزههای دینی سازگار است. دانشی است که چون برآورنده نیاز جامعه دینی است، مبانی معرفتی (شناختشناختی، هستیشناختی، انسانشناختی و …) ویژه خود را دارد.
برای توضیح بیشتر در این زمینه، باید به تفاوت تاریخ اسلام و تاریخ اسلامی اشاره کرد. وقتی میگوییم تاریخ اسلامی یا همان تاریخ اسلامیشده، از دانش تاریخ که موصوف به صفت اسلامی است، سخن میگوییم؛ نه اینکه قلمرو موضوعات و حیطه مطالب این دانش مانند تاریخ اسلام، رویدادهای مربوط به اسلام است. همچنین قرار نیست محتوای این دانش را گزارههای برگرفته از قرآن و حدیث – هرچند مربوط به تاریخ جهان و تاریخ دیگر اقوام و سرزمینها باشد – تشکیل دهد، بلکه موضوعات مختلف تاریخی و شاخههای مختلف تاریخنگاری، با قوت تمام در جای خود باقی میمانند. علت تأکید بر این امر واضح این است که وقتی ما میگوییم «دانش تاریخ اسلامی»، هویت دانشی آن کاملاً مدنظر است و سرسختانه از آن دفاع میکنیم؛ یعنی دانشی به نام دانش تاریخ وجود دارد و این دانش باید هویت خود را حفظ کند و پس از آن بگوییم حال این دانش اگر بخواهد اسلامی باشد، چه ویژگیهایی باید پیدا کند؟ بنابراین افزودن صفت اسلامی، بههیچوجه نمیتواند و نباید جنبه علمی آن را تحتالشعاع قرار دهد. پیشفرض قطعی و تغییرناپذیر ما این است که از اسلامیت یک دانش حرف میزنیم و به محض اینکه دانشی بودن این دانش سست شود، اصولاً موضوعی برای بحث باقی نمیماند و محمول اسلامیشدن، بدون موضوع میماند. هر تعریفی که از علم تاریخ داشته باشیم، باید در اینجا باقی بماند. با اندکی مسامحه باید گفت نگاه ما معطوف به کارکرد اجتماعی و نقشآفرینی عینی و بیرونی دانش تاریخ است و بههیچوجه هویت علمی دانش تاریخ را نفی نمیکند و وقتی میگوییم دانش تاریخ اسلامی مبانی خاص خود را دارد، باز هم ملتزم به نگاه داشتن تاریخ به عنوان یک «دانش» هستیم.
با توجه به تعریفی که از اسلامیشدن دانش تاریخ ارائه شد، اکنون باید به این پرسش پاسخ داد که نیازهای یک جامعه اسلامی چیست که دانش تاریخ برای اسلامیشدن باید به آنها پاسخ دهد؟ این نیازها که البته نیازمند مطالعهای مستقل برای شناسایی بهتر است، طیف گستردهای از مسائل نظری و عملی را در برمیگیرد که به برخی از آنها اشاره میکنم: شناخت آغاز و انجام زندگی بشر بهمثابه کل، نه تکتک جوامع؛ شناخت قوانین حاکم بر سیر تحول جوامع؛ سرگذشت تکتک جوامع؛ تجربههای بشری در ادوار مختلف؛ جایگاه معصومان در مسیر کلی بشریت؛ چهرههای اثرگذار در رویدادهای تاریخی و در تحولات جوامع؛ کاستیها و توانمندیهای زندگی پیشین انسانها که میتواند دستمایهای برای بهتر زیستن بشر امروز باشد؛ کنجکاویهایی که درباره پیشینه اشخاص، خانوادهها، قبایل و جوامع وجود دارد؛ کنجکاویهایی که درباره پیشینه ساختمانها، اماکن و سرزمینها وجود دارد؛ کنجکاویهایی که درباره گذشته زبانها، فرهنگها، آداب و رسوم، هنرها و صنایع وجود دارد و این دست موارد که میشود سیاههای بلند از آنها عرضه کرد، ازجمله نیازهای جامعه دینی به تاریخ است.
بخش عمدهای از این نیازها ـ جز آنچه به زندگی معصومان (ع) ارتباط مییابد ـ در همه جوامع وجود دارد، ولی آنچه وجه تمایز جامعه اسلامی با دیگر جوامع محسوب میشود، این است که این پرسشها نیز همگی محاط به اهداف و ارزشها و جهتگیریهای یک جامعه اسلامی است. بهعنوانمثال کنجکاوی درباره پیشینه قبیله در هر جامعهای وجود دارد، ولی در جامعه اسلامی این پرسش تنها برای ارضای حس کنجکاوی نیست که ارزش مییابد، بلکه برای این است که پاسخ آن مستقیم یا غیرمستقیم در مسیر کمال و تعالی فرد پرسشگر قرار گیرد.
برخی مورخان مسلمان تحت عنوان فواید علم تاریخ به گوشههایی از کارکرد دانش تاریخ در جامعه اسلامی اشاره کردهاند که در یک بررسی تفصیلی باید همه آنها موردمطالعه قرار گیرد. بهعنوانمثال میرخواند بلخی (۹۰۳ ق.) مؤلف کتاب روضهالصفا که آن را برای امیر علیشیر نوایی نوشته است در مقدمه این کتاب، ده فایده برای دانش تاریخ به نقل از «کتب معتبره» برمیشمرد که ازجمله آنها شناختن احوال عالم و عالمیان و اوضاع و اطوار ایشان و حاصل آمدن خرمی و بشاشت و زدوده شدن زنگ شآمت و ملالت از آیینه خاطر و به دست آوردن شرف امتیاز حق از باطل و کمال یافتن به واسطه تجربه است. شرفالدین بدلیسی (۹۴۹ق.) هم در مقدمه کتاب شرفنامه خود، ازجمله فواید علم تاریخ را نائل آمدن به مرتبه صبر و رضا و نیز زیادتی اطلاع بر «قدرت قاهره حضرت مالکالملک عظم سلطانه» و مغرور نشدن از «تعاقب اقبال» و محزون نشدن از «تواتر ادبار» برشمرده است. این نگاه به کارکرد دانش تاریخ که متأثر از ارزشها و باورهای جامعه اسلامی است، وجه تمایز پرسشهای مشترک تاریخی در جامعه اسلامی و غیراسلامی است. کارکردهای مربوط به ثبت زندگی معصومان (ع) با هدف الگوگیری از آنها و نیز بهره بردن از آن برای فهم بهتر قرآن را نیز میتوان کارکرد اختصاصی تاریخ در یک جامعه اسلامی برشمرد که در جوامع غیراسلامی وجود ندارد.
پیوند بین سودمندی اینجهانی و آنجهانی دانش تاریخ که از سوی تعداد قابل توجهی از مورخان مسلمان ازجمله ابناثیر (۶۳۰ ق.) و سخاوی (۹۰۲ ق.) مورد توجه و اشاره قرار گرفته است و میتوان آن را هدف دانش تاریخ اسلامی دانست، در همین چارچوب قابل فهم و تفسیر است. این جمله میرسید ظهیرالدین مرعشی (۸۹۲ ق.) در مقدمه تاریخ طبرستان و رویان و مازندران، عبارتی روشن و راهگشا در این زمینه است:
بدان که علم تاریخ، علمی مشتمل بر شناختن حالات گذشتگان این جهان که چون اهل بصیرت به نظر اعتبار بر مصداق فاعتبروا یا اولی الأبصار نگاه کنند به دلایل عقلی که فاعتبروا یا اولی الألباب بدانند که احوال مردم حال را، مآل کار بر همان منوال خواهد بود و غرض از آن، مجرد قصهخوانی و خوشآمد طبع و هوای نفسانی نباشد. و غرض کلی و مقصود اصلی بر آن باشد که از داشتن آن فایده دین و دنیا به حاصل آرد، که اگر مقصود از آن فایده دارین نبودی، خدای تعالی عزّ شأنه در کلام مجید، ذکر انبیاء و اولیاء ـ که پادشاهان دین و دنیایند ـ نکردی و احوال کفَره و فجَره و فسَقه را که خسر الدنیا و الآخرهاند هم به استقصاء یاد نفرمودی.
امیدوارم این نمونهها که ذکر شد، برای نشان دادن مفهوم قرار گرفتن دانش تاریخ در مسیر برآوردن نیازهای یک جامعه اسلامی و به دنبال آن هدف دانش تاریخ اسلامی بسنده باشد. دانش تاریخ که در پی برآوردن این نیازها باشد، یعنی کارکرد خود را تابع نیازها تعریف کرده است، یعنی به یک علم در مسیر تحقق اهداف یک جامعه اسلامی تبدیل شده است و چنین دانشی افزون بر منافع دنیوی، منافع اخروی هم خواهد داشت.
اینکه تاریخ یک دانش، برون دینی است یا درون دینی بحث دیگری است که پاسخ آن، تأثیر تعیینکنندهای بر بحث ما ندارد. به نظر ما تاریخ دانشی آمیخته است؛ نه مثل فیزیک و شیمی و جغرافیا و پزشکی است که بتوان یکسره حکم به بروندینی بودن (دخیل بودن) آن کرد و نه مانند علم حدیث و سیره است که بتوان یکسره حکم به دروندینی بودن (اصیل بودن) آن کرد، بلکه توأم است. این موضوع بر اساس مبنای ما که خاستگاه جغرافیایی دانش را فاقد اهمیت میشمرد، تأثیر چندانی بر کارکردهای دانش تاریخ و برآورده شدن نیازهای جامعه اسلامی بهوسیله آن ندارد.
اگر دانش تاریخ بخواهد این کارکرد ویژه و هدف را به دست آورد و آن را حفظ کند، باید به تدریج روشها و ابزارهای خاص خود را هم بیابد. با تأکید دوباره بر ضرورت سامان یافتن مطالعات و تحقیقات مستقل در این زمینه، بهعنوان نمونه در اینجا به مسئله ارجاع به وحی و قرآن بهمثابه یک روش میتوان اشاره کرد. یکی از پرسشهایی که امروزه هم در حد گستردهای با آن روبهرو هستیم، این است که آیا در مطالعات تاریخی به گزارههای وحیانی میتوانیم ارجاع بدهیم یا نه؟ از شواهد تاریخی چنین برمیآید که عیسی مسیح (ع) کشته شد و بیشتر مورخان هیچ تردیدی در این زمینه ندارند، ولی قرآن چیز دیگری به ما میگوید. قرآن به صراحت و با جزمیت کممانندی در آیه ۱۵۷ سوره مبارکه نساء میفرماید که حضرت عیسی (ع) قطعاً کشته نشد:
وَ قَوْلِهِمْ إِنَّا قَتَلْنَا الْمَسِیحَ عِیسَی ابْنَ مَرْیمَ رَسُولَ اللَّهِ و َمَاقَتَلُوهُ وَ مَاصَلَبُوهُ وَ لَکنْ شُبِّهَ لَهُمْ وَ إِنَّ الَّذِینَ اخْتَلَفُوا فِیهِ لَفِی شَک مِنْهُ مَا لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِلَّا اتِّبَاعَ الظَّنِّ وَ مَاقَتَلُوهُ یقِینًا.
آیا میتوانیم برای کنار گذاشتن گزاره بشری، به گزاره قرآنی ارجاع بدهیم یا نه؟ این بحث که البته ابعاد معرفتشناختی هم دارد، یک بعد روشی هم دارد و آن، چگونگی ارجاع به قرآن است. یعنی با پذیرش اصل امکان مراجعه به وحی بهمثابه یک سند تاریخی آن، گاه باید به چگونگی این مراجعه و مراحل آن و اعتبار آن و روش سنجش یافتههای درست از نادرست پرداخت. مسئله صحت صدور گزارشهای مربوط به تاریخ زندگی معصومان (ع) هم که پژوهشگر تاریخ را ناگزیر از مراجعه مفصل به منابع رجالی و روایی میکند، بخش دیگری از مسائل روششناختی دانش تاریخ اسلامی است. جایگاه مشاهده و بیان شفاهی در تاریخنگاری، بهویژه تاریخنگاری سدههای نخستین دوره اسلامی و نیز چگونگی به دست آوردن قانونمندیهای تاریخی هم ازجمله دیگر مسائل روششناختی است که تابع کارکردها و اهداف ویژه تاریخ اسلامی مطرح میشود و میتوان آنها را مسائل روششناختی ویژه دانش تاریخ اسلامیشده شمرد. اینکه این روشها، ابزارهای ویژه خود را میطلبد، واضح است و نیاز به توضیح ندارد.
اگر دانش تاریخ بخواهد این کارکردها و اهداف و روش متناسب با آن را داشته باشد، ناچار به بازخوانی مبانی معرفتی خود است. بهعنوانمثال اگر آگاهی از سبک زندگی امام معصوم (ع) (نیاز جامعه اسلامی و کارکرد دانش تاریخ اسلامی) برای تعالی انسان و جامعه (هدف دانش تاریخ اسلامی) نیازمند مراجعه به قرآن و سخنان معصومان (ع) (بخشی از روش دانش تاریخ اسلامی) است، باید اعتبار وحی بهمثابه یک منبع آگاهیبخش تاریخی و به دنبال آن جایگاه خداوند بهمثابه کارگردان اصلی هستی و جامعه هم اثبات و پذیرفته شده باشد (مبانی معرفتی دانش تاریخ اسلامی). این بحث فوقالعاده مهم و سرنوشتساز و درازدامن را هم باید به فرصتی دیگر وانهاد و در اینجا به ذکر چند مثال بسنده کرد.
مثلاً اگر جایگاه خداوند در عالم هستی همانند آنچه سه آیه آخر سوره مبارکه حشر گزارش کرده است، پذیرفته شود و خداوند عالم غیب و شهادت و رحمن و رحیم و ملک و قدوس و سلام و مؤمن و مهیمن و عزیز و جبار و متکبر و خالق و باریء و مصور و دارای اسماء حسنی و تسبیح شونده از سوی هر آنچه در آسمانها و زمین است و عزیز و حکیم شمرده شود، این یک مبنای هستیشناختی است که تأثیر مستقیمی بر تاریخپژوهی و تاریخنگری و تاریخنگاری ما خواهد داشت. در این نگاه، مشیت الهی چه به صورت دخالت مستقیم خداوند در رویدادهای تاریخی و چه به صورت غیرمستقیم و از طریق قانونگذاری و وضع سنتها، امری نهتنها معقول و قابل دفاع، بلکه اجتنابناپذیر قلمداد خواهد شد. در مقالهای با عنوان نگاه تاریخی قرآن و تاریخنگاری مسلمانان؛ بررسی موردی غزوه بدر نیز تفاوت نگاه متأثر از توحیدباوری در تحلیل تاریخی، نشان داده شده است.
نگاه به تاریخ بهمثابه عرصه رویارویی حق و باطل، از دیگر پیامدهای این مبانی هستیشناختی به شمار میآید. فهمپذیری وحی و تاریخپردازی وحی هم یک مبنای معرفتشناختی است. اصالت جامعه و جایگاه قهرمانان در آن نیز یک مبنای انسانشناختی و جامعهشناختی است. همچنین جایگاه پیامبران در تاریخ بشریت، یک مبنای انسانشناختی و جامعهشناختی است. این مبانی باید با حوصله تمام شناسایی و به تفصیل مورد بحث و نقد قرار گیرند.
به نظر ما این الگوی کاربردی و مدیریتپذیر و سنجشپذیری که ذکر شد، امروزه نیز برای اسلامیشدن علوم انسانی میتواند مبنا قرار گیرد و البته ما فعلاً آن را بهعنوان نمونهای برای دانش تاریخ پیشنهاد میکنیم؛ یعنی یک الگوی برآمده از تاریخ اسلام برای اسلامیسازی دانش تاریخ.
این نگاه به تحول تاریخ و اسلامیسازی آن، دارای پیامدها و ویژگیهایی است که از آنها به اختصار تمام میتوان اینگونه یاد کرد:
آنچه ذکر شد، با هدف نقد از سوی صاحبنظران، به ویژه اعضای خانواده بزرگ تاریخ ارائه شده است و امیدوارم به مدد دیدگاههای نقادانه ارباب فضل، دریچهای به سوی نور حقیقت برایم گشوده شود.
انتهای پیام/