به گزارش خبرنگار پایگاه خبری ـ تحلیلی طلیعه به نقل از شماره هجدهم فصلنامه صدرا، میثم واثقی در یادداشتی که از وی در فصلنامه صدرا منتشر شده، درباره نقد و بررسی مواجهه فکری با غرب آورده است:
در رابطه با شکلگیری موضوع نقد و بررسی مواجهه فکری و عملی ما با غرب میتوان سه برهه و رویداد تاریخی را در فرهنگ خود در نظر داشت و آنها را از هم تفکیک کرد. برهه اول، ورود فرهنگ غرب به فرهنگ ماست و برهه دوم، آگاهی به ورود و تلاش برای آشنایی با فرهنگ غرب است. تاریخ ورود فرهنگ غرب به فرهنگ ما و تاریخ آگاهی و آشنایی ما با غرب دو برهه جدا از هم هستند؛ یعنی ابتدا فرهنگ غرب وارد فرهنگ ما شده و تا مدتها بدون آنکه حضور آن دانسته شود بر حیات ما تأثیراتی داشته است؛ سپس، رفتهرفته اندیشمندان با توجه به تأثیراتی که در فرهنگ میبینند متوجه حضور فرهنگ دیگر در فرهنگ خود میشوند.
بنابراین در دورهای، علیرغم ورود فرهنگ غرب به ایران، ما از حضور آن بیخبر بودهایم و به تدریج با مشاهده تأثیرات آن، نسبت به ورود آن آگاهی پیدا کردیم و در قدم بعد در صدد شناخت آن برآمدیم. مشخص کردن زمان دقیق این برههها ممکن نیست و تنها میتوان با توجه به برخی شواهد، حدودی برای آن مشخص کرد. شاید بتوان تأسیس دارالفنون را سرآغاز ورود فرهنگ غرب و نگارش کتاب «سیر حکمت در اروپا» را زمان آگاهی یافتن، نسبت به ورود فرهنگ غرب و آغازی برای آشنایی با آن دانست. در برهه دوم؛ یعنی برههای که از ورود فرهنگ غرب آگاه شدهایم، جریانهای مختلفی در مواجهه با غرب شکل گرفتند که برخی از آنها موافق و مدافع فرهنگ غرب بودند و به نحوی با آن همدلی داشتند و برخی دیگر نیز نسبت به آن دیدگاه انتقادی داشتند؛ چراکه آن را مخالف با فرهنگ ایرانی اسلامی میدانستند.
با گذشت زمان و به وجود آمدن شرایط اجتماعی جدید- مانند انقلاب- برخی از این جریانها به حاشیه رفته و برخی مورد توجه بیشتری واقع شدند. از جمله جریانهای فعال در این رابطه، آنهایی هستند که قصد آشنایی و نقد غرب را دارند. از بستر همین جریانها، بحث از علم دینی، علوم انسانی اسلامی و امثال آن شکل گرفت. اما برهه سوم، زمانی است که در آن قرار داریم. در این برهه، جریانهای انتقادی، یکدیگر را مورد نقد و ارزیابی قرار میدهند. به این معنی که تلاشهایی را که برای نقد و تولید علم انجام شده مورد بازخوانی قرار میدهند.
نکتهای که در رابطه با سه برهه مذکور باید به آن توجه شود، این است که ظهور هر برهه به معنی برچیده شدن برهه قبل نیست؛ بلکه هر برهه، برهه قبلی را در خود دارد. به عبارت دیگر، عناصر آن دوره در فرهنگ، محقق شده و در آن حضور دارد یا اگر هماکنون در برهه سوم قرار داریم، یعنی اینکه فرهنگ غرب وارد فرهنگ ما شده و همچنان حضور دارد؛ حضور آن به آگاهی ما رسیده و در صدد شناخت و نقد آن برآمده و علاوه بر این، در تلاش هستیم تا جریانهای نقدی را مورد بازخوانی قرار دهیم. بنابراین، نه تنها عناصر برهه اول برچیده نشدهاند، بلکه حضوری عمیقتر در حیات ما یافتهاند. موضوع بحث ما مسئلهای است که در برهه سوم ظهور یافته است و قبل از آن باید دو نکته را متذکر بشوم.
اولین نکته این است که ورود یک فرهنگ به فرهنگ دیگر، به شکل دستنخورده و ناب نیست؛ چراکه ما همواره از بستر فرهنگی خود به میزبانی فرهنگ دیگر میرویم و با داشتهها و نحوه زیست خود با آن مواجه میشویم. برای نمونه، مارکسیستی که در کشور ما شکل میگیرد با مارکسیست در موطن پیدایش خود متفاوت است؛ و یا شیعهای که در ایران استقرار یافته است با شیعهای که در عراق، پاکستان و یا کشورهای دیگر وجود دارد متفاوت است. در نتیجه، اولاً فرهنگ غرب در انتقال به فرهنگ ما تعین خاص خود را مییابد و ثانیاً اگرچه فرهنگ ما از غرب متأثر شده اما همچنان امکان فراخواندن عناصری از فرهنگ ما که در حال حاضر به حاشیه رفته وجود دارد.
نکته دوم اینکه گاهی از آشنایی مفهومی با یک فرهنگ صحبت میکنیم و گاهی نیز بحث در مورد حضور یک فرهنگ در سطح جامعه است؛ به صورتی که حیات آن جامعه را متأثر ساخته است. مراد از حضور فرهنگ غرب در فرهنگ ما معنای اخیر است؛ یعنی فرهنگ غرب، بخشی از فرهنگ ما شده است و حضور هرچه بیشتر آن میتواند فرهنگ ما را متزلزل و یا بر آن تفوق یابد. لذا اولاً چارهای جز مواجهه با آن نداریم؛ ثانیاً مواجهه با آن باید مورد توجه قرار گیرد. اما پرسش این است که راه مواجهه متناسب با فرهنگ و سنت ما چیست؟
یک از اموری که جریانهای نقد غرب و تولید علم به آن توجه داشتهاند، این بود که از پایگاه غربی به سراغ نقد غرب نباید رفت. معمولاً برای این مقصود توصیه رایجی را به یکدیگر متذکر میشدند که «باید مراقب بود که در زمین غرب بازی نکرد»؛ مثلاً اگر مفهوم «پارادایم» را به کار گرفتیم و اسلام را همچون پارادیمی درنظر گرفته که در کنار پارادایمهای دیگر قرار میگیرد، در زمین غرب بازی کردهایم؛ یا اگر با هدف تولید علم یا علم دینی از رویکرد مارکسیستی به بحث ورود پیدا کردیم، در میدان غرب بازی کردهایم.
پرسش مهم این است که دیدگاه نقدی که نسبت به غرب پیش گرفتهایم، در چه امری بنیاد دارد؟ آیا دیدگاه نقدی به غرب، غربی نیست؟ و یا بنیاد دیگری دارد؟ بنیاد، یعنی امری که به امری دیگر اجازه ظهور میدهد. بنابراین، وقتی میگوییم میخواهیم بنیاد غرب را بشناسیم، یعنی به دنبال آن امری هستیم که اجازه داده است غرب به شکل موجودش ظهور پیدا کند و ما با آن آشنا شویم.
اینکه بنیاد فلسفه مدرن چیست، پرسشی است که فلسفه معاصر غرب به آن پاسخ داده است. بنیاد غربِ مدرن را سوبژکتیویته میدانند. سوبژکتیویته به معنای خودبنیادی بشر، یعنی اینکه انسان بن و بنیاد عالم بشود. سوبژکتیویته دو طرف دارد که یک طرف آن سوژه است. انسان مدرن میخواهد خود را از قید هر قیّمی بیرون از خود رها سازد و به دانشی برسد که خود یافته باشد. سوژه، بنیاد این دانش است. انسان به دنبال آگاهی میرود تا بتواند از واهمهای که از این بیقیدی حاصل شده است، رها شده و به یک ساحل امن برسد. لذا هرچه آگاهی بیشتر میشود سیطره آزادی انسان بیشتر میشود؛ یعنی آگاهی به آنجا خواهد رسید که بیرون از سوژه چیزی نباشد مگر اینکه به آگاهی رسیده باشد. طرف دیگر سوبژکتیویته آن است که امور اُبژه انسان واقع میشوند؛ یعنی امور عالم را همچون تصویری تمثیل کرده و در مقابل خود قرار میدهیم و درباره آن تصمیمی اساسی میگیریم، بدون آنکه اجازه دهیم آن امر چنانکه هست ظهور یابد. اینگونه است که امور عالم عینیت مییابند. تشویق به عینیت، طرف دیگر سوبژکتیویته است. سوبژکتیویته جمع سوژه بودن انسان و ابژه ساختن امور عالم توسط انسان است.
یکی از ظهورات سوبژکتویته در غرب، شکل گرفتن مباحثات شرقشناسی است؛ یعنی انسان غربی، شرق را اُبژه خود قرار داده تا آن را به آگاهی بیاورد. همانطور که بیان شد، فرهنگ مدرن غرب در ما حضور یافته و بخشی از فرهنگ ما شده است و از آنجا که بر بستر فرهنگی ما ظهور یافته، تعیّن خاص خود را داشته است؛ یعنی سوبژکتیویته به نحوی در ما حضور دارد. ما هم از برهه دوم به بعد به دنبال غربشناسی و نقد غرب میرویم و معتقدیم غرب برای سلطه بر ما مباحثات شرقشناسی را بنا کرده است و ما هم برای مقابله با آن، غربشناسی میکنیم. به دنبال غربشناسی هستیم و گمان میکنیم در این غربشناسی واقعاً در مبنای اسلامی عمل میکنیم، غافل از اینکه ناخودآگاه، در شناخت و نقد غرب، غربی عمل کردهایم و این به سبب حضور فرهنگ غرب در ما است. انسان مدرن در مقام سوژه هر امری را که اُبژه خود قرار دهد آن را همچون تصویر، تمثیل کرده و اجازه ظهور به آن، چونان که هست را نمیدهد. ما هم وقتی سراغ غرب میرویم به نحوی با همین رویه پیش میرویم؛ یعنی قبل از اینکه مکتبی از غرب را چونان که هست بفهمیم، نقد آن را از قبل مشخص کردهایم و انتظار داریم در طول یک ترم و یا در یک پایاننامه، مکتبی از غرب و یا فیلسوفی از آن را شناخته و نقد کنیم و بعد هم این توهم شکل میگیرد که واقعاً غرب را نقد کردهایم.
این وضعیت نه تنها نسبت به غرب، بلکه حتی در مواجهه با سنت خودمان هم وجود دارد؛ یعنی وقتی سراغ قرآن و روایات هم میرویم منفکّ از این بنیاد نیستیم؛ یعنی قرآن را ابژه خودمان قرار میدهیم و مفاهیمی را که از قبل بستهایم در قرآن جستجو میکنیم. لذا به سراغ قرآن نمیرویم تا ببینیم خود او چه میگوید، بلکه مفهوم پیشداشته خودمان را از قرآن طلب میکنیم. تفاوتی هم ندارد که این مفهوم را از غرب گرفته باشیم یا از سنت خودمان؛ مثلاً مفهوم قدرت را اخذ کردهایم و بعد به سراغ قرآن میرویم تا ببینیم مناسبات قدرت در قرآن چگونه است. حتی سراغ فلسفه خودمان و صدرا هم که میرویم، وضعیت به همین شکل است. فلسفه صدرا چونان اُبژه نزد ما تعیّنی یافته است که نباید غیر این تعیّن باشد. صدرا نباید غیر از اینکه ما پنداشتهایم بگوید. لذا خیلی از ظرفیتهای حکمت صدرایی به حاشیه رفته و اجازه ظهور به آن نمیدهیم.
بنابراین اصل غربشناسی – با تقریری که بیان شد- بازی در زمین غرب است و اگر بر این باوریم که این تعامل به شکست در مواجهه با غرب منجر میشود، باید به دنبال شیوه خروج از آن بود. این، پرسشی بود که قصد توجه نسبت به آن را داشتم، اما پاسخ به این پرسش دشوار است.
فلسفه معاصر غرب، سوبژکتیویته را نسبت تازه انسان مدرن با هستی میداند که از زمان دکارت رقم خورده است و سعی میکند از این بنیاد پرده برداشته و آن را شرح دهد. این فلاسفه، راههایی نیز برای خروج از این وضعیت مطرح میکنند. این مباحث تا حدودی که ما را از هویت غرب مدرن آگاه سازند، مفید خواهند بود. به نظر قدم اول و مهمترین قدم، آگاهی و باور به این وضعیت است. اینکه بگوییم وضع فعلی ما حاکی از بیبنیادی و بینسبتی است، چندان قابل فهم نیست. مواجهه امروز ما نسبت به غرب و امور دیگری که بیان شد، به نحوی سوبژکتیو است و این، حاصل تجربه زیستهای است که از برهه اولی که ذکر شد، با غرب داشتیم. تا زمانی که به این وضعیت آگاه نشویم و باور نداشته باشیم، عزم خروج از این وضعیت برای ما حاصل نخواهد شد.
قدم بعد، آشنایی با فرهنگ و سنت خودمان است. فلسفه اسلامی خصوصاً حکمت متعالیه به جهاتی برای این منظور مهم خواهند بود. از جهتی، حکمت متعالیه فرهنگ ما را به نحوی گزارش کرده و به ما نشان میدهد؛ فرهنگی که در آن، فقیه، متکلم، فیلسوف و عارف حضور دارند و به این ترتیب، حکمت متعالیه عناصر و ظرفیتهای این فرهنگ را که به حاشیه رفته هویدا میکند. از جهت دیگر، توجه به نحوه تعاملی که ملاصدرا با فلسفههای پیش از خود دارد نیز برای ما مفید است. وقتی به آثار صدرا خصوصاً اسفار مراجعه میکنیم، ملاحضه میکنیم که او در طرح یک مسئله فلسفی، علیرغم اینکه بر مبنای خود استوار است، ابتدا نظر فلاسفه قبل از خود را مطرح و سپس مبنای خود را مطرح میکند و تا میتواند تلاش دارد نظر پیشینیان را با مبنای خود بازسازی کند و سپس نظر نهایی خود را بیان میدارد. این نحوه تعامل، کاملاً با نحوه مواجهه سوبژکتیو متفاوت است. فضایی که ملاصدرا مباحث خود را در آن مطرح میکند، فضای گفتگوست. در این گفتگو دو طرف میخواهند بفهمند و از یکدیگر پرسش دارند. کسی که پرسش دارد، منتظر پاسخ است؛ منتظر این است که ببیند خود آن امر چه ظهوری دارد و چه پاسخی میدهد. تحقق این امر در ما شاید بتواند روزنهای برای خروج از این وضعیت و آغازی برای نحوهای دیگر از تعامل با غربی باشد که اکنون نحوهای حضور در فرهنگ ما دارد.
انتهای پیام/