| امروز شنبه, ۱ اردیبهشت , ۱۴۰۳ |
سرخط خبرها:

هادی فنایی اشکوری:


فیلسوف اسلامی متعهد به هستی‌شناسی وحیانی است

مدیرگروه معارف دانشگاه بین‌المللی امام خمینی(ره) قزوین تأکید کرد: فلسفه روشی مستقل است با این تفاوت که فیلسوف اسلامی خود را متعهد می‌داند از فضای هستی‌شناسی وحیانی خارج نشود. آنان بیش از تعهد به عقل، به وحی متعهد بودند و به گونه‌ای در چارچوب وحی، تعقل می‌کردند.

به گزارش پایگاه خبری ـ تحلیلی طلیعه به نقل از ایکنا، فیلسوفان مسلمان قائل به هماهنگی عقل و وحی‌اند، اما به هیچ وجه عقل‌گرایی حداکثری نیستند و برای عقل محدودیت قائل‌اند. فیلسوفان مسلمان ضمن اینکه به محدود بودن عقل معترف‌اند، به میزان توانایی این گوهر نورانی نیز باور داشتند. آنان به‌خوبی می‌دانستند که وحی الهی در بیان آمده و آنچه در بیان می‌آید، برای عقل قابل ادراک خواهد بود. اینکه فیلسوفان مسلمان در ارتباط با عقل و وحی چه رویکردی داشتند، موضوعی است که در گفت‌وگو با هادی فنایی اشکوری، استاد حکمت و فلسفه و مدیرگروه معارف دانشگاه بین‌المللی امام خمینی(ره) قزوین به بحث گذاشتیم؛ اکنون قسمت دوم این گفت‌وگو پیش روی شماست:

*اندیشمندان به‌ویژه فیلسوفان مسلمان چگونه با اختلافات و چالش‌های قرآن کریم و علوم به خصوص فلسفه یونان باستان برخورد کردند و چه راهکارهایی را در این میان اتخاذ کردند؟

در پاسخ به سؤال شما، برای من جای سؤال است آیا می‌توان چالش خاصی را از یونان باستان مطرح کنید که فیلسوفان ما با آن مواجه بوده یا آن را نقادی کرده باشند! آیا حرف شما در خصوص هستی‌شناسی است به معنای اعم است؟ به این معنا که احوال موجودات را از آن جهت که موجود هستند بیان می‌کند نه از آن جهت که پدیده‌ای خاص هستند یا الهیات بالمعنی الاخص؟ بله! در الهیات به معنای خاص، آنجا بحث از خدا و صفات او هم می‌آید که در الهیات و حکمت یونان باستان آنچنان برجسته نیست، (گرچه همان گونه که گذشت از آن غفلت نشده است) و بقیه آن مربوط به هستی است که مثلا می‌گوید هستی یا واجب است یا قدیم؛ یا متغیر است یا حادث؛ یا معلول است یا علت و …، لذا یک موجود خاص را مد نظر قرار نمی‌دهد و بنابراین اساسا چالشی به وجود نمی‌آید و من چنین احساسی را ندارم که چالشی به وجود آمده و مثلا بحثی که راجع به اساس هستی است و هستی را از یک وجه عام و کلی نگاه می‌کند در اینجا چه چالشی است؟ اساسا روش فلسفه و روش وحی، دو روش متغایر و متفاوتی است که لزوما به معنای متباین با هم نیست.

به عبارت دیگر دو روش و دو مقصد جداست که یکی می‌خواهد هستی را به معنای عام تفسیر کند و درباره آن بحث می‌کند اما دیگری در خصوص جزئیات بحث می‌کند و به هستی و وجود نه از آن جهت که وجود است بلکه از آن جهت که موجود متشخص در عالم است، می‌پردازد، لذا من تضادی نمی‌بینم که مثلا ارسطو یک چیزی گفته باشد و وحی چیز دیگری. حتی می‌توان گفت در برخی آیات و روایات نگاهی به طبیعت داریم که این نوع نگاه در طبیعیات ارسطو و طبیعت‌شناسی یونان باستان نیز بوده است به طور مثال بحث فلک و آسمان‌های هفت‌گانه. اصولا آیات و روایاتی که پیرامون طبیعت‌شناسی چه در حوزه آسمان وچه زمین پرداخته‌اند به نوعی با طبیعیات یونان باستان نزدیک است؛ بنابراین در این خصوص یک نوع تعامل وجود داشته نه تباین. تا فیلسوف ما با چالشی روبرو شود، آنگاه به نقادی و بحث و گفت‌و‌گو بپردازد و بگوید فلان حدیث یا آیه با فلسفه ما در تضاد است. آیا شما به تضادی برخورد کرده‌اید؟

* مثلا همان حرفی که ابن‌سینا در مورد معاد جسمانی دارد؟

موضوع معاد در اندیشه ابن‌سینا با مسئله فلسفه یونان باستان با هم متفاوت است. ابن‌سینا در اشارات این مبحث را بیان کرده و می‌گوید عقل انسان به بدون استمداد از وحی آن گونه که خداوند حیات اخروی را مطرح کرده، قادر به فهم آن نیست و این یک حقیقت است. عقل مستقل از وحی جزئیات جهان آخرت را به تفصیل ادراک نمی‌کند. از سوی دیگر عالم آخرت، مانند دنیا و عالم ماده نیست و برای هر عاقلی این سوال مطرح می‌شود که اگر عالم آخرت، عالم دنیا نیست یعنی مانند کره زمین نیست، آنجا نهرها و رودخانه‌ها چه معنایی دارد؟ به عبارت دیگر مثلا نهر و رود پدیده‌هایی مادی هستند که در اثر بارش باران و بهم پیوستن جویبارها پدید می‌آیند و وقتی قرآن کریم بهشت را توصیف می‌کند، سیمایی کاملا مادی و این جهانی مطرح می‌کند.

این در حالی است که در بهشت بسیاری از پدیده‌های دنیای مادی مانند پیری و رنج وجود ندارد؛ لذا ابن‌سینا بیان می‌کند این توصیفی که درباره حیات اخروی در قرآن کریم آمده است را نمی‌توان با عقل فهمید اما وقتی خدا و پیامبر(ص) را تصدیق کرده و ایمان به غیب پیدا کردیم، ما خودمان را تخطئه می‌کنیم و می‌گوئیم ما نمی‌فهمیم و استکبار نداریم و منتظر می‌مانیم تا در عالم آخرت بفهمیم آنجا باید متوجه شد که چطور در عین حال که بهشت جسمانی است اما عالم طبیعت نیست و تابع قوانین این جهان نیست، لذا شما نمی‌توانید در اینجا متناقض صحبت کنید و بگوئید مثلا عالم دیگر، حوری‌اش انسان است و عسل آن همین عسل دنیا است و … و همه خصوصیات مادی را برای آن قائل باشید و در عین حال بگویید تابع قوانین جسم نیست؛ درد و تعب و اندراس و پیری ندارد. این می‌شود هم جسم هست و هم نیست! آیا این تناقض نیست؟

ما وقتی بحث از معاد می‌کنیم، معاد یعنی بقای نفس، نفس انسان در یک نشئه‌ای باقی می‌ماند و آن نشئه را ما عالم ملکوت می‌گوئیم و قائل هستیم آن نشئه دیگر همانند نشئه دنیا نیست، انسان از این دنیا رفت و وقتی که از این دنیا عروج کرد، دیگر آن عالم، این دنیا نیست و وقتی آن عالم، این جهان ماده نیست، ما هم که با جهان ماده سروکار داریم و آنجا هم که خصوصیت مادی را بیان می‌کند! پس چگونه باید بین آنها جمع کرد؟ این سوال فقط برای ابن‌سینا مطرح نیست برای هر متفکری ممکن است پیش آید، منتها ابن‌سینا جرئت طرح آن‌را پیدا کرده است. این بدان معنا هم نیست که معتقدان به معاد جسمانی ادله کافی برای مدعای خود دارند. آنها تابع نصوص‌اند نه این که برهان عقلی محض به نفع معاد حسمانی داشته باشند. به همین دلیل بزرگان ما گفته‌اند جزئیات معاد جسمانی، امری تعبدی و غیبی است یعنی فراعقلی است. عقل ما این مسئله را استنباط نمی‌کند و نمی‌فهمد و باید رفت آنجا تا حقیقت را فهمید.

ابن سینا می‌گوید من باشم و عقل، معاد روحانی است و اگر گفته می‌شود نفس باقی است و نفس هم که جسم نیست تا ظرف جسمانی لازم داشته باشد و نفس وقتی از بدن جدا می‌شود و قطع علاقه می‌کند، امری کاملا مجرد است و امر مجرد اساسا محصور در زمان و مکان نیست، اما وقتی سیمای بهشت و جهنم را می‌خوانیم کاملا رنگ و بوی مادی دارد و ابن‌سینا می‌گوید من این را نمی‌فهمم؛ نه تنها ابن سینا، بلکه همه باید بگویند این را نمی‌فهمیم. در واقع این مسئله غیب است و همان‌طور که می‌دانیم همه دین شهود نیست و ما باید به غیب ایمان بیاوریم و آن چنان هم مهم نیست که این قبیل مسائل را بفهمیم یا نفهمیم؛ بنابراین کسی نباید ابن‌سینا را ملامت کند و افرادی نیز که معتقدند معاد جسمانی است، توجیه درست و صحیحی ندارند و باید توضیح دهند عالم ملکوت را که فوق عالم ماده می‌دانند، چطور خصوصیات جسمانی برای آن قائل هستند لذا باید حداقل در این باره کتابی بنویسند و توضیح دهند.

* فیلسوفان و اندیشمندان اسلامی چه نوع اعتباری برای وحی و قرآن قائل بودند و هدف آنها از برقراری رابطه میان عقل و وحی و فلسفه و قرآن چه بوده است؟

هیچ زمانی بحث از تباین میان عقل و وحی در جهان اسلام مطرح نشده، البته ابن رشد در آثار خود این بحث را دارد و به فوقیت و برتری عقل بر وحی اشاره می‌کند یا حداقل این مسئله به او نسبت داده شده است، اما اساسا بحث تقابل عقل و وحی، موطن اصلی اش در جهان اسلام نبوده بلکه در مغرب زمین آن هم به دلیل نارسایی‌های آموزه‌های مسیحیت نظیر مرگ فدیه‌وار، تثلیث، مصلوب شدن و … که قابل فهم نیست، بوده است. بنابراین این بحث در قرون وسطی در غرب مطرح بوده و افرادی همچون آگوستین که ۲۰۰ سال پیش از پیامبر اسلام(ص) می‌زیسته، این مباحث را داشته و او نیز قائل به فوقیت عقل بر وحی نبوده بلکه نوعی تعامل میان این دو را معتقد بوده بلکه بالاتر از آن بیان کرده که پاداش ایمان آوردن، فهمیدن و تعقل است و نوعی ایمان‌گرایی را در اینجا شاهد هستیم، البته ما نیز این مسئله را داریم و این گونه نیست که تنها آگوستین این سخن را بیان کند و در نصوص ما وارد شده است اگر کسی بخواهد کیفی بفهمد، و فهمش کیفی شود باید ایمان بیاورد؛ همان‌طور که در آیه ۶۹ سوره عنکبوت آمده است: «والَّذینَ جٰهَدوا فینا لَنَهدِیَّنَهُم سُبُلَنا» و از این فراز قرآن کریم مشخص می‌شود ما به نوعی ایمان را مقدم بر فهم می‌دانیم.

من وقتی در معرفت‌شناسی قرآن تأمل کردم، متوجه شدم ایمان و عقل بک نوع کنش متقابل با یکدیگر دارند و عقل اساس دین را برای ما فهم می‌کند و مجددا ایمان، عقل را بارور می‌کند و این دو با هم رابطه هم کنشی دارند واعتقاد به این هم کنشی در قرون وسطی بوده است. هرچند در جهان اسلام برخی مانند اخباری‌ها و تفکیکی‌ها بوده‌اند که برای عقل اعتبارچندانی قائل نبودند و دچار سطحی اندیشی شدند. با کمال تاسف این نوع سطحی‌نگری تا هم اکنون نیز ادمه دارد جریان تکفیر و خشونت از پیامدهای تلخ، خشک‌اندیشی و سطحی‌نگری در جهان اسلام است. گرفتاری‌هایی که امروز ما در جهان اسلام داریم، آن زمان نیز وجود داشته است و ریشه اینها در بی‌اعتنای به عقل است، اما همان گونه که گذشت تباین  و ناسازگاری عقل و وحی، پدیده‌ای است مربوط به دوران غرب جدید ولی در میان فیلسوفان مسلمان شیعی جای برای طرح ناسازگاری عقل و وحی وجود ندارد. هر جا بزرگان ما پیام وحی را متوجه نشدند، مأمور به سکوت شدند و خود را مقصر دانستند و وحی را معارض فهم خود ندیدند.

خود را متهم کرده و مکلف به نوفهمی می‌نمودند و می‌گفتند من نمی‌فهمم. به طور مثال مقاله الهیات ابن‌سینا را بنگریم، او در آنجا پیامبر(ص) را به عنوان «سان» یعنی قانون‌گذار و دین را به عنوان سنت یعنی قانون تعریف کرده؛ مانند یک فقیه و مستنبط، تمام مسائل شرعی را به لسان  فلسفی و حکمی بیان کرده است. ابن‌سینا هرگز منافاتی میان سنت و عقل نمی‌بیند و اگر کسی این مقاله را مطالعه کند، گمان می‌کند یک فقیه این مقاله را نوشته و این سخنان را بیان کرده است. نگاه ابن‌سینا در آن جا به دین از منظر وحیانی است و تنها زبان و روش‌شناسی او با فقه و تفسیر متفاوت است، لذا من احساس نمی‌کنم تعارض میان عقل و وحی در میان فیلسوفان جهان اسلام – بجز ابن رشد که شاخه‌هایی از تفکرات او را غربی‌ها به سمت و سویی خاص برده‌اند – برجسته باشد بلکه تلاش فیلسوفان مسلمان این است که نگاه هستی‌شناسی خود را به گونه‌ای مرتبط با وحی کنند، یعنی عقل و وحی هر دو به کمک هستی‌شناسی رفته‌اند و این‌که تا چه اندازه توفیق در این زمینه داشته اند، آن بحث دیگری است.

* به نظر شما کدام فیلسوف اسلامی به قرآن و آموزه‌های وحیانی توجه بیشتری داشته و آیا این رویکرد موجب ضعف و سستی او شده یا قوت و استحکام؟

فیلسوفان مشائی در چارچوب منطق و استدلال عقلانی بحث کرده‌اند، اما آن‌ها در فضای فکری وحیانی نیز بوده‌اند؛ یعنی تحت تاثیر تفکرات اسلامی بوده و در فضای دینی زندگی و تعقل کرده‌اند، اما مثلا در آثار ابن‌سینا حدیث و آیه قرآن دیده نمی‌شود جز در چند مورد، اما معنای این سخن آن نیست که ابن‌سینا بی تأثیر از وحی بوده، گرچه او به زبان وحی صحبت نکرده، اما آثار و تاثیرات و رگ و ریشه‌های اندیشه دینی در فلسفه او کاملا مشهود است.
یا شیخ اشراق در آثار خود بیشتر از وحی و آیات استفاده کرده است، اما در دوره فیلسوفانی همچون صدرا، دیگر عقل و وحی و عرفان جویبار‌هایی بودند که به یکدیگر بر پایه وحی متصل شدند به عبارت دیگر وحی در اینجا چتری شده که مشارب فکری را اشراب می‌کند، اما پیش از صدرالمتالهین، فیلسوفانی که مشائی هستند، بیشتر فیلسوف هستند و تعقل کرده‌اند و آنچنان در چارچوب آیات و روایات نبوده و خود را متعهد به پاسخگویی دینی نمی‌دانند.
مهم‌ترین ضعف فیلسوفان مشائی و به طور کلی فلاسفه گذشته ما این بوده که فلسفه و مابعدالطبیعه آن‌ها تحت تأثیر طبیعت‌شناسی ایشان بوده و همان طور که می‌دانید آن طبیعت‌شناسی، امروز از نظر کمی و کیفی متحول و مورد نقد واقع شده و این گونه نیست که مثلا طبیعت‌شناسی ارسطویی مصون از خطا باشد. این طبیعت‌شناسی با یک ضرب و آهنگی وارد جهان اسلام شده و خود را نشان داده، اما در دوره‌های متاخر افرادی همچون علامه طباطبایی از این مسیر اعراض کرده‌اند و او هرگز در آثار خود به طبیعت‌شناسی گذشته نمی‌پردازد، حتی علامه نیز به جز در مباحث الهیات به معنای اخص، فیلسوفی است که آثار آن رنگ و بوی دینی ندارد و بنا هم نیست داشته باشد. در واقع ما هیچ کتاب فلسفه‌ای نداریم که نوشته باشد «الفلسفه الاسلامیه» یا «الحکمه الاسلامیه» یا «الحکمه الوحیانیه» و …، بلکه فلسفه روشی مستقل است با این تفاوت که فیلسوف اسلامی خود را متعهد می‌داند از فضای هستی‌شناسی وحیانی خارج نشود.
فلسفه او در نهایت منجر به این مسئله نمی‌شود که عالم خدایی ندارد یا جهان بی‌هدف است؛ بنابراین آنچه ما می‌توانیم از فیلسوفان مسلمان استفاده کنیم این است که جهان ماهیتی از اویی و به سوی اویی دارد البته این مسئله هم در امور عامه هیچ مشخص نیست و این مسئله مهمی است که ما نه جاودانگی را در آثار فیلسوفان مسلمان حتی علامه می‌بینیم و نه بحث خداشناسی را به وجه خاص مگر در الهیات به معنی الاخص که آنجا کلامی برخورد کرده است.
همچنین حکمت ارزشی یعنی اخلاق هم در دوره‌های متاخر از آثار فیلسوفان مسلمان رخت بر بسته است؛ بنابراین فیلسوفان مسلمان در هستی‌شناسی خود مستقل هستند و هستی‌شناسی آن‌ها لزوما به معنای اسلامی و قرآنی و دینی نیست و نباید هم باشد و اگر باشد که دیگر فلسفه نیست، لذا در دوره‌های متأخر شاهد آن هستیم که فیلسوفان ما از جمله علامه طباطبایی نه از مباحث اخلاقی در آثار فلسفی خود سخن می‌گویند نه در خصوص سیاست مُدُن نه راجع به طبیعیات و … بلکه تنها درباره هستی‌شناسی بحث می‌کند ولاغیر؛ در این هستی‌شناسی نیز رنگ و بوی قرآنی ندارد با اینکه علامه طباطبایی میراث بر تمامی فیلسوفان گذشته است.
من احساس می‌کنم او می‌خواسته فیلسوفی کاملا عقلانی باشد و این درست است. ما اگر بخواهیم بحث دینی داشته باشیم، جای آن مثلا در تفسیر و کلام است؛ در فلسفه لازم نیست در خصوص وحی بحث کنیم، البته صدرا یک فیلسوف کشکول مسلک است؛ هم عرفان می‌گوید و هم قرآن و شعر مولانا و …. این هم مشربی است در هستی‌شناسی که او تلاش می‌کند میان عقل و وحی جمع کند و اگر آن مقدمه اسفار برای او باشد، تعبیر تندی دارد و می‌گوید: خاک بر سر آن فلسفه‌ای کنند که با وحی نسازد، فلسفه آمده است تا در خدمت دین باشد و …. در حقیقت او میان فلسفه و دین تعارضی نمی‌بیند حال اگر این عبارت برای صدرا هم نباشد، اما قلم فلسفی او نشان می‌دهد فلسفه را در خدمت وحی گرفته است، اما در میان پیشینیان این رویکرد آنچنان مشهود نیست و به طور مثال ملاهادی سبزواری نیز که به مباحث امور عامه می‌پردازد، این قبیل بحث‌ها یعنی وحی و حدیث را ندارد و برای تقویت برهان خود هیچ گاه از حدیث استفاده نمی‌کند.
اساسا مشرب حدیث و وحی با فلسفه متفاوت است و ما باید به روش‌شناسی توجه داشته باشیم، لذا برای فیلسوفان گذشته عقل و وحی به صورت مستقل مطرح نبوده و این یک پدیده نو و تازه‌ای در جهان جدید بوده و ممکن است فیلسوفان معاصر از این پس این کار را انجام دهند. از سوی دیگر در آنجا بحث حدیث و عقل و قرآن مطرح نبوده به همان معنا که گفته شد، اما میان «فلسفه و فقه» و «فلسفه و عرفان» بوده است، ولی میان فلسفه و دین یا فلسفه و قرآن در جهان اسلام تعارضی نبوده، در غیر این صورت گفته می‌شد فیلسوف ملحد و فیلسوف مسلمان گفته نمی‌شد.
این موضوع در ابن‌سینا مشهود است. در فارابی هم همین گونه هست. فارابی نیز علی‌رغم پیچ و تاب‌هایی که در بحث‌های عقلانی می‌دهد، فکرش به نبی منتج می‌شود و می‌گوید این نبی است که با عقل متصل می‌شود و شریعت را از عقل فعال دریافت می‌کند؛ بنابراین ما فیلسوفان مسلمان را متعهد به وحی می‌دانیم گرچه آن‌ها نامی به میان نمی‌آورند، اما در عین حال خود را از چارچوب وحی خارج نمی‌کنند و به نوعی التزام به دین دارند و متدین و دیندار هستند، البته برخی اشکال وارد می‌کنند که فیلسوف آزاد است و متعهد به دین نیست و می‌خواهد اندیشه‌ورزی و کار عقلانی تحویل دهد؛ خواه نتیجه آن با دین سازگار باشد یا نباشد؛ اما ما در میان فیلسوفان مسلمان تعهد به دین را می‌بینیم و هیچ جایی مشاهده نمی‌کنیم فرار یا گریزی از وحی داشته باشند.
در واقع در عین حال که نامی از وحی نمی‌آورند، به جنگ با آن هم نمی‌روند، البته در برخی موارد هم هست که آن‌ها نتوانستند با پای عقل، حقیقت وحی را کشف کنند و آنجا نگاهشان کاملا یک نگاه مسلمان به دین است؛ ضمن این که این سوال مطرح می‌شود آیا بناست ما همه دین را بفهمیم؟ جز این است که بخشی از دین تعبد است و غیب و فراعقلی؟
ما اکنون در عصر غیبت از علم هستیم و این غیبت تنها امامی که بیاید و حکومت کند، نیست؛ غیبت از علم است و در واقع امام، عالم به دین است و ما امروز با ظهور احتمالات درگیر هستیم. یکی از اساتید برجسته فلسفه و حتی شهید مطهری در آثار خود بیان می‌کنند از چند اصل که در دین بگذریم، بقیه مسائل قابل گفت‌و‌گو است. این سخن بدان معناست که ممکن است تعارضی میان عقل ما و دین پیش بیاید، اما همه جا بزرگان می‌فرمایند ما این تعارض را باید به نقص فهم خود برگردانیم.
علامه حسن‌زاده در همین خصوص نقل به مضمون می‌فرماید: زمانی گمان می‌کردم میان آثار بزرگان و دین قابلیت تجمیع وجود ندارد. مدتی به فکر فرو رفتم. خداوند بعد‌ها به قلب من این چنین الهام کرد که اگر قرار است کسی مانند صدرالمتألهین، شیخ اشراق، ابن‌سینا و … نفهمند و منِ حسن‌زاده آملی بفهمم، اینجا در تعارض میان حسن‌زاده و شیخ اشراق و ابن‌سینا و صدرالمتألهین می‌گویم حسن‌زاده خودش را اصلاح کند شاید او نفهمیده است، به دلیل آن که تدین آن‌ها کمتر از بقیه نبوده، بلکه بیشتر از دیگران هم بوده است.
از سوی دیگر در این زمینه وارد شده است که مثلا وقتی ابن‌سینا در حل مسئله‌ای درمانده می‌شد، به خانه خدا پناه می‌برد و نماز می‌خواند و از خداوند کمک می‌خواست.
صدرالمتألهین نیز همین گونه بود و به اهل بیت علیهم السلام پناه می‌برد. استاد حسن زاده در ادامه می‌گوید: اگر امر بناست میان حسن زاده و شیخ اشراق و ابن‌سینا و صدرالمتالهین، حسن‌زاده نفهمد یا ابن‌سینا و … بنا را بر این می‌گذاریم که حسن‌زاده باید فهم خود را اصلاح کند و آن‌ها حتما راه درست را رفته‌اند. این موضوع متأثر از فرهنگ اسلامی است. اما ممکن فیلسوفی را پیدا کنیم که متعهد به دین نباشد و آزادانه سخن بگوید و بین عقل و وحی نیز تعارض ببیند.
اما وقتی تاریخچه فیلسوفان مسلمان را می‌خوانیم متوجه می‌شویم پیش از آن که آنان به عقل متعهد باشند، به وحی متعهد بودند و به گونه‌ای در چارچوب وحی، تعقل می‌کردند. این موضوع بسیار متفاوت است با ارسطو و فیلسوفان غربی. آنجا در میان فیلسوفان غربی، وحی مطرح نیست اگرچه آنجا نیز تعهدی وجود دارد و این تعهد بسیاری از آن‌ها را دچار تحیر کرده است.
من مقاله‌ای با عنوان «نگرشی مکانیکی به عالم»، تدوین کرده‌ام که در آن اشاره می‌شود دانشمندانی همچون گالیله و نیوتن و … نگرش مکانیکی به عالم دارند و می‌خواهند همه امور را در چارچوب قوانین مکانیکی تعریف کنند. این اندیشمندان معتقدند خداوند حضور مستمر در عالم دارد و خداوند به صورت تدریجی در حال خلق این عالم است که نام این مسئله را آن‌ها تحیر گذاشته‌اند؛ تحیر دانشمندان و فیزیکدانان. این تحیر ناشی از آن است که در فضای دینی رشد کرده و آن تدین او موجب می‌شود اجازه ندهد.
وی بر آن نگرش مکانیکی خود استوار و پابرجا باقی بماند. ضمن آن که میان این نگرش مکانیکی و دیدگاه دینی آن‌ها تعارضی وجود دارد، اما تلاش فیلسوف مسلمان ما این است که میان عقل و وحی پیش نیاورد.

* با این توصیف آیا نوشتاری که قرار بود کندی در خصوص (به خیال خود) تناقض آیات قرآن تدوین کند و ظاهرا امام حسن عسکری(ع) مانع این اقدام شدند، تناقض میان عقل و قرآن که نبود؟

خیر! شکی نیست کسی که مطالعه‌ای بر قرآن نداشته باشد – نمی‌گویم اشراف- و مفسر قوی در قرآن و حدیث نباشد، وقتی این کتاب را می‌گشاید، ممکن است ظواهر قرآن با یکسری مباحث تناقض داشته باشد، اما وقتی این آیات توسط معلم قرآن تفسیر و تبیین شود، این تعارض، بدوی است نه مستقر. آنچه که در عصر امام حسن عسکری(ع) اتفاق افتاد، ابواسحاق کندی آنچنان در فضای اهل بیت(علیهم السلام) نبود و شناخت کاملی نسبت به دین نداشت.
وقتی شاگرد کندی خدمت امام می‌رود و ایشان آن تناقضات بدوی را حل و رفع می‌کنند، ظاهرا کندی اشکالات خود را آتش زده و در چاه می‌ریزد. در واقع این تعارض بدوی ناشی از اشتباه و عدم فهم صحیح و ضعف در معرفت دینی است، اما اگر کسی این آیات را به‌درستی تبیین کند، این تعارض نیز به‌وجود نمی‌آید به دلیل آن که می‌داند در قرآن عام و خاص و مطلق و مقید و مجمل و مبین و ناسخ و منسوخ و … هست و کسی که به این موارد آشنا نباشد ممکن است، تعارض ببیند، اما اگر کسی به علوم قرآن و احادیث و از سوی دیگر فلسفه آشنایی داشته باشد، این تعارض را بدوی می‌داند نه مستقر.

انتهای پیام/

کد خبر : 64367
تاريخ ثبت خبر : 20 اسفند 1396
ساعت بارگزاری خبر : 10:02
برچسب‌ها:, , , ,

دیدگاه شما

( الزامي ) (الزامي)