به گزارش پایگاه خبری ـ تحلیلی طلیعه به نقل از ایکنا، فیلسوفان مسلمان قائل به هماهنگی عقل و وحیاند، اما به هیچ وجه عقلگرایی حداکثری نیستند و برای عقل محدودیت قائلاند. فیلسوفان مسلمان ضمن اینکه به محدود بودن عقل معترفاند، به میزان توانایی این گوهر نورانی نیز باور داشتند. آنان بهخوبی میدانستند که وحی الهی در بیان آمده و آنچه در بیان میآید، برای عقل قابل ادراک خواهد بود. اینکه فیلسوفان مسلمان در ارتباط با عقل و وحی چه رویکردی داشتند، موضوعی است که در گفتوگو با هادی فنایی اشکوری، استاد حکمت و فلسفه و مدیرگروه معارف دانشگاه بینالمللی امام خمینی(ره) قزوین به بحث گذاشتیم؛ اکنون قسمت دوم این گفتوگو پیش روی شماست:
*اندیشمندان بهویژه فیلسوفان مسلمان چگونه با اختلافات و چالشهای قرآن کریم و علوم به خصوص فلسفه یونان باستان برخورد کردند و چه راهکارهایی را در این میان اتخاذ کردند؟
در پاسخ به سؤال شما، برای من جای سؤال است آیا میتوان چالش خاصی را از یونان باستان مطرح کنید که فیلسوفان ما با آن مواجه بوده یا آن را نقادی کرده باشند! آیا حرف شما در خصوص هستیشناسی است به معنای اعم است؟ به این معنا که احوال موجودات را از آن جهت که موجود هستند بیان میکند نه از آن جهت که پدیدهای خاص هستند یا الهیات بالمعنی الاخص؟ بله! در الهیات به معنای خاص، آنجا بحث از خدا و صفات او هم میآید که در الهیات و حکمت یونان باستان آنچنان برجسته نیست، (گرچه همان گونه که گذشت از آن غفلت نشده است) و بقیه آن مربوط به هستی است که مثلا میگوید هستی یا واجب است یا قدیم؛ یا متغیر است یا حادث؛ یا معلول است یا علت و …، لذا یک موجود خاص را مد نظر قرار نمیدهد و بنابراین اساسا چالشی به وجود نمیآید و من چنین احساسی را ندارم که چالشی به وجود آمده و مثلا بحثی که راجع به اساس هستی است و هستی را از یک وجه عام و کلی نگاه میکند در اینجا چه چالشی است؟ اساسا روش فلسفه و روش وحی، دو روش متغایر و متفاوتی است که لزوما به معنای متباین با هم نیست.
به عبارت دیگر دو روش و دو مقصد جداست که یکی میخواهد هستی را به معنای عام تفسیر کند و درباره آن بحث میکند اما دیگری در خصوص جزئیات بحث میکند و به هستی و وجود نه از آن جهت که وجود است بلکه از آن جهت که موجود متشخص در عالم است، میپردازد، لذا من تضادی نمیبینم که مثلا ارسطو یک چیزی گفته باشد و وحی چیز دیگری. حتی میتوان گفت در برخی آیات و روایات نگاهی به طبیعت داریم که این نوع نگاه در طبیعیات ارسطو و طبیعتشناسی یونان باستان نیز بوده است به طور مثال بحث فلک و آسمانهای هفتگانه. اصولا آیات و روایاتی که پیرامون طبیعتشناسی چه در حوزه آسمان وچه زمین پرداختهاند به نوعی با طبیعیات یونان باستان نزدیک است؛ بنابراین در این خصوص یک نوع تعامل وجود داشته نه تباین. تا فیلسوف ما با چالشی روبرو شود، آنگاه به نقادی و بحث و گفتوگو بپردازد و بگوید فلان حدیث یا آیه با فلسفه ما در تضاد است. آیا شما به تضادی برخورد کردهاید؟
* مثلا همان حرفی که ابنسینا در مورد معاد جسمانی دارد؟
موضوع معاد در اندیشه ابنسینا با مسئله فلسفه یونان باستان با هم متفاوت است. ابنسینا در اشارات این مبحث را بیان کرده و میگوید عقل انسان به بدون استمداد از وحی آن گونه که خداوند حیات اخروی را مطرح کرده، قادر به فهم آن نیست و این یک حقیقت است. عقل مستقل از وحی جزئیات جهان آخرت را به تفصیل ادراک نمیکند. از سوی دیگر عالم آخرت، مانند دنیا و عالم ماده نیست و برای هر عاقلی این سوال مطرح میشود که اگر عالم آخرت، عالم دنیا نیست یعنی مانند کره زمین نیست، آنجا نهرها و رودخانهها چه معنایی دارد؟ به عبارت دیگر مثلا نهر و رود پدیدههایی مادی هستند که در اثر بارش باران و بهم پیوستن جویبارها پدید میآیند و وقتی قرآن کریم بهشت را توصیف میکند، سیمایی کاملا مادی و این جهانی مطرح میکند.
این در حالی است که در بهشت بسیاری از پدیدههای دنیای مادی مانند پیری و رنج وجود ندارد؛ لذا ابنسینا بیان میکند این توصیفی که درباره حیات اخروی در قرآن کریم آمده است را نمیتوان با عقل فهمید اما وقتی خدا و پیامبر(ص) را تصدیق کرده و ایمان به غیب پیدا کردیم، ما خودمان را تخطئه میکنیم و میگوئیم ما نمیفهمیم و استکبار نداریم و منتظر میمانیم تا در عالم آخرت بفهمیم آنجا باید متوجه شد که چطور در عین حال که بهشت جسمانی است اما عالم طبیعت نیست و تابع قوانین این جهان نیست، لذا شما نمیتوانید در اینجا متناقض صحبت کنید و بگوئید مثلا عالم دیگر، حوریاش انسان است و عسل آن همین عسل دنیا است و … و همه خصوصیات مادی را برای آن قائل باشید و در عین حال بگویید تابع قوانین جسم نیست؛ درد و تعب و اندراس و پیری ندارد. این میشود هم جسم هست و هم نیست! آیا این تناقض نیست؟
ما وقتی بحث از معاد میکنیم، معاد یعنی بقای نفس، نفس انسان در یک نشئهای باقی میماند و آن نشئه را ما عالم ملکوت میگوئیم و قائل هستیم آن نشئه دیگر همانند نشئه دنیا نیست، انسان از این دنیا رفت و وقتی که از این دنیا عروج کرد، دیگر آن عالم، این دنیا نیست و وقتی آن عالم، این جهان ماده نیست، ما هم که با جهان ماده سروکار داریم و آنجا هم که خصوصیت مادی را بیان میکند! پس چگونه باید بین آنها جمع کرد؟ این سوال فقط برای ابنسینا مطرح نیست برای هر متفکری ممکن است پیش آید، منتها ابنسینا جرئت طرح آنرا پیدا کرده است. این بدان معنا هم نیست که معتقدان به معاد جسمانی ادله کافی برای مدعای خود دارند. آنها تابع نصوصاند نه این که برهان عقلی محض به نفع معاد حسمانی داشته باشند. به همین دلیل بزرگان ما گفتهاند جزئیات معاد جسمانی، امری تعبدی و غیبی است یعنی فراعقلی است. عقل ما این مسئله را استنباط نمیکند و نمیفهمد و باید رفت آنجا تا حقیقت را فهمید.
ابن سینا میگوید من باشم و عقل، معاد روحانی است و اگر گفته میشود نفس باقی است و نفس هم که جسم نیست تا ظرف جسمانی لازم داشته باشد و نفس وقتی از بدن جدا میشود و قطع علاقه میکند، امری کاملا مجرد است و امر مجرد اساسا محصور در زمان و مکان نیست، اما وقتی سیمای بهشت و جهنم را میخوانیم کاملا رنگ و بوی مادی دارد و ابنسینا میگوید من این را نمیفهمم؛ نه تنها ابن سینا، بلکه همه باید بگویند این را نمیفهمیم. در واقع این مسئله غیب است و همانطور که میدانیم همه دین شهود نیست و ما باید به غیب ایمان بیاوریم و آن چنان هم مهم نیست که این قبیل مسائل را بفهمیم یا نفهمیم؛ بنابراین کسی نباید ابنسینا را ملامت کند و افرادی نیز که معتقدند معاد جسمانی است، توجیه درست و صحیحی ندارند و باید توضیح دهند عالم ملکوت را که فوق عالم ماده میدانند، چطور خصوصیات جسمانی برای آن قائل هستند لذا باید حداقل در این باره کتابی بنویسند و توضیح دهند.
* فیلسوفان و اندیشمندان اسلامی چه نوع اعتباری برای وحی و قرآن قائل بودند و هدف آنها از برقراری رابطه میان عقل و وحی و فلسفه و قرآن چه بوده است؟
هیچ زمانی بحث از تباین میان عقل و وحی در جهان اسلام مطرح نشده، البته ابن رشد در آثار خود این بحث را دارد و به فوقیت و برتری عقل بر وحی اشاره میکند یا حداقل این مسئله به او نسبت داده شده است، اما اساسا بحث تقابل عقل و وحی، موطن اصلی اش در جهان اسلام نبوده بلکه در مغرب زمین آن هم به دلیل نارساییهای آموزههای مسیحیت نظیر مرگ فدیهوار، تثلیث، مصلوب شدن و … که قابل فهم نیست، بوده است. بنابراین این بحث در قرون وسطی در غرب مطرح بوده و افرادی همچون آگوستین که ۲۰۰ سال پیش از پیامبر اسلام(ص) میزیسته، این مباحث را داشته و او نیز قائل به فوقیت عقل بر وحی نبوده بلکه نوعی تعامل میان این دو را معتقد بوده بلکه بالاتر از آن بیان کرده که پاداش ایمان آوردن، فهمیدن و تعقل است و نوعی ایمانگرایی را در اینجا شاهد هستیم، البته ما نیز این مسئله را داریم و این گونه نیست که تنها آگوستین این سخن را بیان کند و در نصوص ما وارد شده است اگر کسی بخواهد کیفی بفهمد، و فهمش کیفی شود باید ایمان بیاورد؛ همانطور که در آیه ۶۹ سوره عنکبوت آمده است: «والَّذینَ جٰهَدوا فینا لَنَهدِیَّنَهُم سُبُلَنا» و از این فراز قرآن کریم مشخص میشود ما به نوعی ایمان را مقدم بر فهم میدانیم.
من وقتی در معرفتشناسی قرآن تأمل کردم، متوجه شدم ایمان و عقل بک نوع کنش متقابل با یکدیگر دارند و عقل اساس دین را برای ما فهم میکند و مجددا ایمان، عقل را بارور میکند و این دو با هم رابطه هم کنشی دارند واعتقاد به این هم کنشی در قرون وسطی بوده است. هرچند در جهان اسلام برخی مانند اخباریها و تفکیکیها بودهاند که برای عقل اعتبارچندانی قائل نبودند و دچار سطحی اندیشی شدند. با کمال تاسف این نوع سطحینگری تا هم اکنون نیز ادمه دارد جریان تکفیر و خشونت از پیامدهای تلخ، خشکاندیشی و سطحینگری در جهان اسلام است. گرفتاریهایی که امروز ما در جهان اسلام داریم، آن زمان نیز وجود داشته است و ریشه اینها در بیاعتنای به عقل است، اما همان گونه که گذشت تباین و ناسازگاری عقل و وحی، پدیدهای است مربوط به دوران غرب جدید ولی در میان فیلسوفان مسلمان شیعی جای برای طرح ناسازگاری عقل و وحی وجود ندارد. هر جا بزرگان ما پیام وحی را متوجه نشدند، مأمور به سکوت شدند و خود را مقصر دانستند و وحی را معارض فهم خود ندیدند.
خود را متهم کرده و مکلف به نوفهمی مینمودند و میگفتند من نمیفهمم. به طور مثال مقاله الهیات ابنسینا را بنگریم، او در آنجا پیامبر(ص) را به عنوان «سان» یعنی قانونگذار و دین را به عنوان سنت یعنی قانون تعریف کرده؛ مانند یک فقیه و مستنبط، تمام مسائل شرعی را به لسان فلسفی و حکمی بیان کرده است. ابنسینا هرگز منافاتی میان سنت و عقل نمیبیند و اگر کسی این مقاله را مطالعه کند، گمان میکند یک فقیه این مقاله را نوشته و این سخنان را بیان کرده است. نگاه ابنسینا در آن جا به دین از منظر وحیانی است و تنها زبان و روششناسی او با فقه و تفسیر متفاوت است، لذا من احساس نمیکنم تعارض میان عقل و وحی در میان فیلسوفان جهان اسلام – بجز ابن رشد که شاخههایی از تفکرات او را غربیها به سمت و سویی خاص بردهاند – برجسته باشد بلکه تلاش فیلسوفان مسلمان این است که نگاه هستیشناسی خود را به گونهای مرتبط با وحی کنند، یعنی عقل و وحی هر دو به کمک هستیشناسی رفتهاند و اینکه تا چه اندازه توفیق در این زمینه داشته اند، آن بحث دیگری است.
* به نظر شما کدام فیلسوف اسلامی به قرآن و آموزههای وحیانی توجه بیشتری داشته و آیا این رویکرد موجب ضعف و سستی او شده یا قوت و استحکام؟
* با این توصیف آیا نوشتاری که قرار بود کندی در خصوص (به خیال خود) تناقض آیات قرآن تدوین کند و ظاهرا امام حسن عسکری(ع) مانع این اقدام شدند، تناقض میان عقل و قرآن که نبود؟
خیر! شکی نیست کسی که مطالعهای بر قرآن نداشته باشد – نمیگویم اشراف- و مفسر قوی در قرآن و حدیث نباشد، وقتی این کتاب را میگشاید، ممکن است ظواهر قرآن با یکسری مباحث تناقض داشته باشد، اما وقتی این آیات توسط معلم قرآن تفسیر و تبیین شود، این تعارض، بدوی است نه مستقر. آنچه که در عصر امام حسن عسکری(ع) اتفاق افتاد، ابواسحاق کندی آنچنان در فضای اهل بیت(علیهم السلام) نبود و شناخت کاملی نسبت به دین نداشت.
وقتی شاگرد کندی خدمت امام میرود و ایشان آن تناقضات بدوی را حل و رفع میکنند، ظاهرا کندی اشکالات خود را آتش زده و در چاه میریزد. در واقع این تعارض بدوی ناشی از اشتباه و عدم فهم صحیح و ضعف در معرفت دینی است، اما اگر کسی این آیات را بهدرستی تبیین کند، این تعارض نیز بهوجود نمیآید به دلیل آن که میداند در قرآن عام و خاص و مطلق و مقید و مجمل و مبین و ناسخ و منسوخ و … هست و کسی که به این موارد آشنا نباشد ممکن است، تعارض ببیند، اما اگر کسی به علوم قرآن و احادیث و از سوی دیگر فلسفه آشنایی داشته باشد، این تعارض را بدوی میداند نه مستقر.
انتهای پیام/