به گزارش خبرنگار پایگاه خبری ـ تحلیلی طلیعه به نقل از فصلنامه صدرا، دکتر مهدی گلشنی در یادداشت شفاهی با عنوان «جایگاه علم دینی از منظر دانشمندان غربی» که در شماره ۱۹ این فصلنامه منتشر شده، آورده است:
اگر به سالهای ابتدایی تمدن اسلامی که از سال صدوپنجاه بعد از هجرت شروع میشود و تا ششصد سال بعد ادامه مییابد نگاه کنیم (که به گفته جرج سارتن، سیصدوپنجاه سال ابتدای آن، دورهای است که مسلمانان به طور شاخص در علم برتری داشتند)، در مییابیم که اصلاً اصطلاح علم دینی مطرح نیست؛ زیرا علم را یک وظیفه دینی میدانستند و علمآموزی و مطالعه طبیعت و غیره را عبادت میدانستند. امیرالمؤمنین (ع) نیز تفکر در مصنوعات را عبادت میدانند. حتی در اوائل شکلگیری علم جدید در غرب نیز اصطلاح علم دینی مطرح نیست. چرا که غرب نیز در آن موقع چنین تلقیای از علم داشت و آن را عبادت میدانست.
ابوریحان میگوید: «بینایی، چیزی را که ما میبینیم با حکمت الهی ربط میدهد و وجود خالق را از مخلوقات خود به اثبات میرساند». ایشان در بسیاری از کتابهای خود میگوید که ما در حال مطالعه طبیعت هستیم و بلافاصله سراغ این آیه میرود: «و یتفکرون فی خلق السموات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلاً؛ در زمینه خلقت فکر میکنند و از عجائب آن به حیرت در میآیند و میگویند خداوندا اینها را باطل و عبث نیافریدی».
اگر بخواهید بدانید که تلقی مردم آن زمان در رابطه با مطالعه علمی چه بوده است، بهترین گواه شهادت مستشرقین در کتابهایشان خواهد بود. لِوی در کتاب خود «the social structure of islam» میگوید: «صرف نظر از دانشپژوهان مسلمانی که تحت تأثیر یونانیها بودند، انگیزه مسلمانانی که در علوم تحقیق کردند این بود که عظمت الهی را در عجایب خلقت مشاهده کنند».
جرج سارتن هم صراحتاً در کتاب خود «Introduction to the History of Science» میگوید که «اگر میخواهید دلایل پیشرفت علم را در تمدن اسلامی بفهمید، به نقش محوری قرآن توجه کنید». قرآن صریحاً میگوید «قل سیروا فی الارض فانظروا کیف بدأ الخلق»، یا میفرماید: «قل انظروا ماذا فی السموات و الارض».
جالب است که دقیقاً مشابه همین نگاه در زمان نیوتن، بویل و … نیز حکمفرما بوده است. هایزنبرگ راجع به برداشت کپلر میگوید: «علم برای کپلر وسیله تأمین منافع انسان و یا فنآوری برای بهتر زیستن در جهان ناقص ما و باز کردن راههای پیشرفت برای ما نبود. بلکه برعکس، علم وسیلهای برای ارتقای ذهن و یافتن آرامش در تفکر درباره کمال ابدی خلقت بود».
بویل، یعنی همان کسی که در ترمودینامیک، رابطه PV=NRT را کشف کرده است، میگوید: «وقتی من با تلسکوپهای واضح، ستارگان و سیارات قدیماً و جدیداً کشف شده را بررسی میکنم؛ وقتی با میکروسکوپهای عالی، کار شگفتانگیز طبیعت را میبینم؛ وقتی با کمک چاقوهای تشریح و نور اتاقهای شیمیایی، کتاب طبیعت را مطالعه میکنم، همراه با زبورخوانان، با شگفتی می گویم ای خدای من، چقدر آثار تو متنوع هستند. تو تمام آنها را با حکمت خلق کردهای».
نیوتن چهار نامه به اسقف بنتلی، مهمترین اسقف آن زمان انگلیس نوشته (این چهار نامه در یک کتاب کوچک جیبی چاپ شده است) و در یکی از آن نامهها در مورد علت نگارش کتاب خود در مورد مکانیک میگوید: «نگاه من به آن اصولی بود که مردم را به سوی اعتقاد به خداوند سوق دهد و هیچ چیز بیش از این من را خوشحال نمیکند که دریابم آن کتاب اصول، برای این منظور مفید بوده است».
ما نیوتن را با کتاب مکانیک و اپتیک وی میشناسیم، ولی یک میلیون و سیصد هزار کلمه درباره الهیات از نیوتن باقی مانده است که حدود چهارده جلد کتاب میشود. لذا میتوان دریافت که چرا در سالهای اخیر نیوتنشناسی در کمبریج به راه افتاده است. همزمان با نیوتن لایبنیتس است که میگوید: «این خصوصاً در علوم است که ما عجایب خداوندی و قدرت و حکمت و نیکی او را میبینیم. به این علت است که من از ابتدای جوانی خود را به علومی که دوست دارم سپردهام».
بنابراین، این تلقی هم در تمدن اسلامی و هم در غرب در ابتدای شکلگیری علوم جدید نیز وجود داشت، ولی به دلایلی که عرض خواهم کرد، کنار گذاشته شد. در عصر حاضر نیز بعضی از بزرگترین فیزیکدانان همین حرف را میزنند. من سخن دو نفر از آنها که برنده جایزه نوبل در فیزیک و کاشف لیزر هستند را برای شما نقل میکنم. آرتور شالو میگوید: «زمینه دین یک زمینه بزرگ برای کار علمی است. به زبان مزمور نوزده، آسمانها عظمت خداوند را اعلام میکنند. پس پژوهش علمی یک عبادت است، زیرا عجایب بیشتری از خلقت را ظاهر میرسد». تاونز هم که برنده جایزه نوبل است و اخیراً فوت کرد، میگوید: «من علم و دین را جدا نمیبینم، بلکه تفحص علمی درباره جهان را بخشی از تجربه دینی می دانم»؛ بنابراین تلقی اینها این است که تحصیل علم، عبادت است.
صد سال بعد از نیوتن، وضعیت تغییر کرد و دلایل آن واضح است. همزمان با نیوتن، لاک زندگی میکرد که یک فیلسوف خداپرست مسیحی بود. ولی حسگرا بود و معتقد بود که ما فقط چیزهایی را در مییابیم که ریشه در حواس دارد. هیوم این مسئله را تشدید کرد و منکر اصل علیت شد و در مورد تمام براهین وجود خدا تشکیک کرد. او میگوید: «به اطراف جهان نگاه کنیدو درباره همه و هر بخش آن فکر کنید. خواهید یافت که چیزی جز یک ماشین بزرگ نیست که به بینهایت ماشین کوچک تقسیم میشود».
بنابراین به دلیل ظهور فیلسوفانی مثل هیوم و سپس کانت که نسبت به متافیزیک تردید کرد و گفت ما فقط ظاهر طبیعت را میبینیم، زمینههای دینی سست شدند. مسئله دیگری که باعث سست شدن زمینههای دینی شد، موفقیت فوقالعاده علم بعد از نیوتن بود. کتاب اصول نیوتن در سال ۱۶۸۷ نوشته شد، ولی هنگامی که لاپلاس در اوایل قرن نوزدهم کتاب نجوم چند هزار صفحهای خود را تقدیم ناپلئون میکند، نامی از خدا در آن نمیآورد و به ناپلئون میگوید نیازی ندیدم این کار را انجام دهم؛ زیرا فکر میکرد علم همه چیز را برای آنها فراهم میکند. زمانی که به اگوست کنت میرسیم، میگوید ما دوره الهی و دوره متافیزیک را پشت سر گذاشته و به دوره علم پوزیتیو رسیدیم. علم پوزیتیو، علمی است که فقط مبتنی بر حواس است و ریشه در حواس دارد. کنت در مقابل کلیسای مسیحیت، یک دین انسانی را تأسیس کرد. همزمان با او داروین آمد که گرچه خودش لاادریگرا بود، ولی شاگردانش مانند اسپنسر به شدت تبلیغات ضد دینی میکردند؛ به طوری که وقتی به انتهای قرن نوزدهم در سالهای ۱۸۷۰ و ۱۸۸۰ میرسیم، پیشبینی میکنند که علم به آخر خود رسیده است و بساط دین برچیده میشود. همانزمان با این افراد، ماخ ظاهر میشود که فیزیکدانی برجسته است. او شدیداً بر ابتنای تمام اطلاعات بر تجربه و حس تأکید میکند و حتی اتم را قبول ندارد؛ چون قابل مشاهده نبوده است. پوزیتیویسم ماخ روی شاگردان وی نیز بسیار اثرگذار بود. اینشتین نیز مدتی پیرو پوزیتیوسم ماخ بود، هر چند بعدها اظهار تأسف میکند که چرا در ابتدا از او پیروی کرده است.
در دهه ۱۹۲۰ پوزیتیویسم منطقی راه میافتد که میگوید فقط چیزهایی که نشان در تجربه دارد بامعنا هستند؛ بنابراین، احکام متافیزیکی حتی معنا هم ندارد. لذا اگر بخواهید از خدا یا چیزهایی از این قبیل صحبت کنید، اصلاً معنا ندارد. پوزیتیویسم منطقی بسیار اثرگذار بود، ولی چیزی که آن را تقویت کرد، ظهور کوانتوم مکانیک در اوایل دهه بیست بود. هایزنبرگ در سال ۱۹۲۵ اولین مقاله خود را در زمینه مکانیک ماتریستی نوشت و در آنجا گفت که ما فقط به کمیتهایی توجه میکنیم که مشاهدهپذیر هستند.
این حرف تاثیر بسیار زیادی بر روی پژوهشهای فیزیک گذاشت. هر چند چهار سال بعد هایزنبرگ در دانشگاه شیکاگو طی سخنرانی با عنوان «physical principles of quantum theory» عنوان کرد که در صورت لزوم میتوان کمیات مشاهده ناپذیر را نیز در صورت مفید بودن در تئوری استفاده کرد، البته مادامی که نتایج تئوری با تجربه سازگار باشد. بعدها دیراک صراحتاً گفت اگر هایزنبرگ بر روی حرف اولیه خود مبنی بر عدم استفاده از کمیتهای مشاهدهناپذیر ایستاده بود، فیزیک هیچگاه به این میزان پیشرفت نکرده بود. یعنی حتی خود هایزنبرگ نیز در عمل به حرف خودش (اکتفا به کمیتهای مشاهدهپذیر) پایبند نماند.
بنابراین، ظهور چنین جریاناتی باعث شد تا در آن زمان، رابطه دین با علم کلاً منتفی شود. طی یک نظرخواهی در اواخر قرن نوزدهم در آمریکا، مشخص شد که کلاً چهل درصد از دانشجویان به خدا معتقد بودند و از این نتیجه گرفتند که بساط دین در قرن بیستم برچیده خواهد شد. ولی قضایایی اتفاق افتاد که نشان داد این حرف درست نیست. بلافاصله در اوایل قرن بیستم، جنگ جهانی اول رخ داد و در سال ۱۹۱۸ این جنگ تمام شد. راسل در سال ۱۹۲۰ کتابچه کوچکی مینویسد و در آن جواب یکی از دانشمندان عصر خود را میدهد که گفته بود ما میتوانیم هر چیزی را که بخواهیم از علم بگیریم و علم، تمام مشکلات جهانی را حل میکند. راسل کسی بود که فقط به علم تجربی اعتقاد داشت، ولی در آن کتاب نوشت علم مسیری را در پیش گرفته که اگر ادامه پیدا کند، آینده تمدن بشری در خطر است.
بعد از جنگ جهانی دوم و بمباران اتمی در هیروشیما و ناکازاکی، کسانی که به ترومن پیشنهاد کرده بودند تا بمب اتمی را بسازد، به شدت ناراحت بودند. یکی از اینها اینشتین بود که از پیشنهاد ساختن بمب اتمی به شدت ناراحت بود و نامهای هم در این مورد نوشت. جالب این است که ماکس بُرن، برنده جایزه نوبل در فیزیک، طی نامهای خطاب به اینشتین مینویسد: «شنیدهام که گفتهای به دلیل آثار سوئی که علم روز پدید آورده است، اگر دوباره به دنیا بیایم فیزیک را دنبال نمیکنم؟ میخواهم به تو مژده بدهم که من هم به همین نتیجه رسیدهام».
بنابراین، از آن زمان اعتراضها نسبت به آثار تخریبی علم شروع شد و تا الان نیز ادامه دارد. مثلاً شوماخر اقتصاددان آلمانی است که بعد از جنگ جهانی دوم از آلمان هیتلری به انگلیس رفت و در یکی از مناصب مهم اقتصادی در انگلیس مشغول به کار شد. ایشان در کتاب خود با عنوان «راهنمای حیرتزدگان» میگوید:
«علم قدیم، حکمت یا علم برای شناخت؛ عمدتاً متوجه حق مطلق، خیر مطلق و زیبایی مطلق بود که دانش آن برای انسان خوشبختی و نجات به بار میآورد. اما دانش جدید عمدتاً متوجه قدرت مادی شده است؛ گرایشی که آنچنان رشد کرده که اکنون تقویت قدرت سیاسی و اقتصادی، هدف اولیه و توجیه اصلی برای هزینه کردن در کار علمی به حساب میآید. اما بزرگترین و مؤثرترین تفاوت، مربوط به نگرش انسان به علم است. علم برای شناخت، انسان را بر صورت خدا میبیند. اما علم برای کنترل، ضرورتاً انسان را چیزی جز محصول اتفاقی تکامل نمیبیند؛ حیوانی برتر، حیوانی اجتماعی و شیئی برای مطالعه با همان روشهایی که سایر پدیدههای این جهان مورد مطالعه قرار میگیرند».
نیکلاس ماکسول فیلسوف علم معروف انگلیسی، یکی دیگر از فیلسوفانی است که در سالهای اخیر مواجهه انتقادی با جریان علم داشته است. او کتاب «از علم به حکمت» را نوشته است، و معتقد است که باید در برنامه دانشگاهها انقلابی صورت گیرد و فلسفه حاکم بر علم عوض شود. ایشان در مقالهای تحت عنوان «انقلاب در فلسفه علم» چنین میگوید:
«تحقیقات علمی و فناورانه بسیاری، به جای آنکه صرف هزاران میلیون نفری شود که در فقر به سر میبرند، صرف تحقیق علایق کشورهای ثروتمند میشود. تحقیقات پزشکی در درجه اول صرف علاج بیماریهای ثروتمندان میشود، نه فقرا. همچنین مسئله ننگآمیز نظامی در کار است. در انگلیس سی درصد و در آمریکا پنجاه درصد بودجه تحقیقات و توسعه، صرف امور نظامی میشود. در دنیای ما که دچار نابرابریها و بیعدالتیهای فاحش و تنازع و جنگ است، آیا این مخارج در جهت تأمین بهتر منافع برای انسانیت است؟ مسئله تعجبآور، ناتوان بودن جوامع علمی درباره صحبت کردن در مورد این مطلب است».
خلاصه صحبت ایشان این است که هزینه گزافی صرف ساختن سلاح و چیزهای مخرب میشود و جوامع علمی نیز ساکت هستند و حتی در آن شرکت دارند. بنابراین، در رابطه با کاربردهای مخرب علم، اعتراضات زیادی مطرح شد.
علاوه بر اینها، قضایای دیگری اتفاق افتاد که ایمان به مشکلگشا بودن علم را سست کرد و در نتیجه تحولات دیگری رخ دارد که به آنها اشاره میکنم. یکی اینکه فلسفه علم از دهه پنجاه به بعد رواج بیشتری پیدا کرد. البته پوپر، اولین کسی بود که در سال ۱۹۳۴ مقالهای را ضد پوزیتویستهای منطقی نوشته بود، ولی به علت اشتغال به جنگ، تا دهه پنجاه این صحبتها مطرح نشد تا اینکه از آنجا به بعد، مکاتب مختلف فلسفه علم ظاهر شدند. این بحثها چند نکته را روشن کرد. یکی اینکه ما با ذهن خالی با طبیعت روبرو نمیشویم. مثلاً هنگامی که من به این ساعت نگاه میکنم تصویری از آن در ذهن من میافتد. هنگامی که یک نقاش یا یک ساعتساز به آن نگاه میکند نیز تصویری از ساعت در ذهن آنها نقش میبندد، ولی برداشتها از این تصویر، متفاوت است. این چیزی بود که همه مکاتب فلسفه علم در آن اتفاق نظر داشتند.
نکته دیگر این است که ما همواره در علم، اصولی را به کار میبریم. ازجمله اینکه در اولین گام وقتی میخواهیم تلاش علمی را شروع کنیم، یک فرض اساسی میکنیم و آن این است که میتوانیم طبیعت را بفهمید. این فرض اساسی را کدام تجربه ثابت کرده است؟ فرض میکنیم که میتوانیم طبیعت را با زبان ریاضی بیان کنیم، ولی آیا میتوانیم این ادعا را ثابت کنیم؟ ولی ما این را فرض میکنیم و کل فیزیک مبتنی بر آن است. ما فرض میکنیم که جهان، قانونمند است. علمای مختلف، اصول مختلفی بر ذهنشان حاکم است. ساده بودن نظریههای فیزیکی برای هایزنبرگ، یک اصل بود و مکرر به آن توسل پیدا میکرد. هر چند باید منظور از سادگی را نیز مشخص کرد.
دیراک به زیبا بودن نظریهها معتقد بود. وی نظریه کوانتوم الکترودینامیک را مطرح کرد؛ ولی هنگامی که با بینهایتها در این نظریه مواجه شد، کلاً آن نظریه را کنار گذاشت و اسم آن را «ugly mathematics»، یعنی ریاضیات زشت گذاشت. بنابراین، اصولی بر ذهن این دانشمندان حاکم بود. بهگونهای که معلوم شد بسیاری از تصمیمگیریهای مهم، صرفاً بر اساس فیزیک و تجربه نیست. مثلاً یکی از مهمترین اصولی که در فیزیک به کار میرود، قانون بُرن است که میگوید مربع تابع موج، احتمال یافتن یک ذره را در یک نقطه میدهد. بُرن به خاطر ارائه همین قانون در یکی از مقالات خود برنده جایزه نوبل گردید. اما جملهای از بُرن در همین مقاله وجود دارد که کمتر به آن توجه میشود و شاید اصلاً نقل نمیشود. و آن جمله این است که «قوانین فیزیک در به دست آوردن این قانون، کافی نبود و این انتخاب (متناسب دانستن احتمال یافتن یک ذره با مربع تابع موج) یک تصمیم فلسفی بود». لذا بسیاری از تصمیماتی که دانشمندان میگرفتند، مبتنی بر یک تصمیم فلسفی بود.
بنابراین، روشن شد که اولاً هر یک از فیزیکدانها اصولی دارند که روش خود را بر مبنای آن انتخاب میکنند. ثانیاً اینکه طبق گفته اینشتین، تئوریها مستقیما از تجربه نشأت نگرفتهاند، تجربه فقط میتواند الهام بخش باشد؛ ولی نمیتواند تئوری را متعین کند. بعدها این اصل توسط فلاسفه علم ارائه گردید که دادههای تجربی، تئوری را متعین نمیکند. به عبارت دیگر، ممکن است چندین تئوری در یک زمان واحد، دادههای شما را توجیه کنند؛ پس چگونه میتوان از این بین یک تئوری را انتخاب نمود؟ در زمان حاضر کوانتوم مکانیک با تعبیر کپنهاگی و کوانتوم مکانیک بوهمی دو تئوری هستند که هر دو میتوانند نتایج آزمایشات را به خوبی توجیه کنند و نمیتوان بر مبنای تجربه یکی از این دو را انتخاب نمود. یکی از این دو مبتنی بر تعبیر علّی از رویدادهای فیزیکی در سطح زیراتمی است (مکانیک بوهمی) و دیگری مبتنی بر تفسیری است که در آن رویدادها در سطح کوانتومی غیرعلّی بوده و شانس بر آنها حاکم است (مکانیک کوانتومی با تعبیر کپنهاگی). هایزنبرگ به صراحت میگفت که دنیای زیرین وجود ندارد و همه وجود، همان چیزی است که ما میبینیم. بنابراین، معلوم شد فیزیکدانان انتخاب خود را بر مبنای اصول حاکم بر ذهنشان صورت میدادند؛ در واقع یک سری اصول متافیزیکی بر ذهن فیزیکدانان حاکم است، چه خودشان بدانند چه ندانند.
واینبرگ که بسیاری از افراد، او را اینشتین زمان ما میدانند، کتابی به نام «رؤیای یک تئوری نهایی» دارد و در آن بر ضد فلسفه صحبت میکند. او مرتکب چند خطای خیلی عمده میشود: اولاً بر ضد فلسفه صحبت میکند، ولی استدلالهای او فلسفی است. فرانک ویلچک که خود فیزیکدان و برنده جایزه نوبل است در مقالهای با عنوان «WEINBERG: A PHILOSOPHER IN SPITE OF HIMSELF» به مرور کتاب واینبرگ پرداخته است و بیان میکند که واینبرگ علی رغم ادعای خود فلسفه را به کار میبرد. ثانیاً تمام بخش ضد فلسفه کتاب واینبرگ بر ضد پوزیتیویسم است؛ یعنی فقط بر ضد یک مکتب صحبت کرده، ولی اسم آن را کل فلسفه میگذارد. به همین سبب یکی ماکس جامر یکی از مورخین بزرگ علم زمان ما معتقد است بسیاری از اوقات فیزیکدانان یک جریان زیرذهنی دارند که به آنها میگوید این را بپسند یا آن را بپسند. اینها همان اصولی است که در واقع به کار میبرند.
نکته دیگری که سبب شد جایگاه علم به عنوان پاسخ همه نیازها و مسائل بشری متزلزل گردد، این بود که عدهای از فیزیکدانان دریافتند «قضیه ناتمامیت گودل» بر فیزیک حاکم است. هیلبرت در دهه ۱۹۲۰ به دنبال این بود که کل ریاضیات را بر اساس تئوری مجموعهها بسازد. ولی گودل در سال ۱۹۳۱، قضیهای را ثابت کرد که بر طبق آن در هر سیستم صوری اصول موضوعه مانند ریاضیات، همواره قضایایی باقی میمانند که بر پایه اصول موضوعهای که سیستم را تعریف میکنند، نه میتوانند ثابت و نه رد شوند. بنابراین به تبع ریاضیات برای فیزیک نیز نمیتوان یک تئوری نهایی با تعدادی متناهی از اصول فرمولبندی نمود.
نتایج و تبعات قضیه گودل، تا حدود چهل سال برای فیزیکدانها روشن نبود. تا اینکه کنفرانسی در آمریکا برگزار میشود که عدهای از فیزیکدانهای برجسته از جمله استیون هاوکینگ در آن شرکت داشتند. گِلمَن در این کنفرانس ادعا میکند که فیزیکدانها تا بیست یا سی سال دیگر تئوری نهایی را خواهند ساخت، ولی جکی فیزیکدان برجسته و کشیش مسلط به فلسفه، قضیه گودل را مطرح میکند، بدون آنکه کسی پاسخ مناسبی برای این شبهه داشته باشد. پس از آن هاوکینگ نیز در سال ۱۹۸۰ ادعا کرد که تا آخر قرن بیستم به انتهای فیزیک خواهیم رسید. او در سال ۱۹۹۷ مدعی شد که هنوز به حرفش پایبند است؛ ولی بیست سال دیگر برای رسیدن به انتهای فیزیک زمان لازم است. در نهایت او در سال ۲۰۰۲ ضمن یک سخنرانی در دانشگاه کمبریج به مناسبت صدمین سال تولد دیراک، اعتراف کرد که قضیه گودل به ما نشان داد که فیزیکدانها و ریاضیدانها همواره مشغولیت خواهند داشت و هیچگاه به آخر علم نخواهند رسید. بنابراین، قضیه گودل یکی دیگر از موانع برای ادعای نهایی بودن علم شد.
جریان دیگری که بسیار جالب هم بود، با پوپر فیلسوف معروف علم آغاز شد. او گفت یک عده سؤالات وجود دارند که علم نمیتواند به آنها جواب دهد و این پرسشها را «پرسشهای نهایی» نامید. پوپر میگوید: «این اهمیت دارد که درک کنیم، علم اظهاراتی در مورد سؤالات نهایی ندارد؛ سؤالاتی درباره معمای وجود یا درباره وظیفه انسان در جهان». بعد از پوپر نیز این حرف پیگیری شد و طرفدارانی پیدا کرد. بُرن داستان جالبی را در کتاب خاطرات خود نقل میکند و میگوید هنگامی که فیزیک را شروع کردم، سؤالاتی برایم پیش آمد که از کجا آمدهام؟ به کجا میروم؟ وظیفهام چیست؟ دنیا از چه قرار است؟ و میدیدم که فلاسفه راجع به پاسخ این سؤالات اختلاف نظر دارند. ادیان یک چیز میگویند و فلاسفه چیز دیگری میگویند؛ اما به نظر میرسید که علوم به زودی تکلیف این قضایا را روشن میکنند؛ لذا همه این سؤالات را کنار گذاشتم. ولی حالا که به پیری رسیدم، تمام آن سؤالات در جلوی چشمان من رژه میروند و اگر بخواهم یک جمعبندی از حاصل عمرم بکنم، نمیتوانم به آن سؤالات بیتوجه باشم. او نام این سؤالات را، سؤالات متافیزیکی میگذارد.
کوش، فیزیکدان دیگری است که برنده جایزه نوبل در فیزیک شده است. او میگوید: «علم نمیتواند بسیاری از کارها را انجام دهد. فرض اینکه علم میتواند جواب فنی به تمام سؤالات بدهد، به شکست منتهی میشود».
پیتر مِداوار، برنده جایزه نوبل پزشکی در کتاب خود با عنوان «محدویتهای دانش» بیان میکند که «اینکه علم محدودیتی دارد، از آنجا محتمل میشود که سؤالاتی وجود دارند که علم نمیتواند به آنها پاسخ دهد و هیچگونه پیشرفت قابل تصوری از علم نیز، آن را قادر به پاسخ دادن به آنها نمیکند. اینها سؤالاتی هستند که کودکان میپرسند. من سؤالاتی از قبیل چگونه هر چیزی آغاز شد، ما برای چه اینجا هستیم، ما از چه ساخته شدیم و هدف از زیستن چیست را در نظر دارم». او معتقد است برای یافتن پاسخ این سؤالات باید به سراغ ادبیات، فلسفه و دین برویم؛ ولی بعضی از بزرگان فیزیک معتقدند جواب این سؤالات را فقط دین میتواند ارائه دهد. تاونز، برنده جایزه نوبل در فیزیک میگوید: «به عقیده من؛ اگر مسئله مبدأ را صرفاً از دید علمی دنبال کنیم، به نظر بیجواب میرسد. بنابراین؛ من معتقدم اگر بناست توضیحی داشته باشیم، به نوعی توضیح دینی یا متافیزیکی نیاز داریم». آلن سندیج کیهانشناس برجسته معاصر است که رصدخانه معروف مونت ویلسون زیر نظر او اداره میشد. وی میگوید که در پنجاه سالگی به خدا رسیدم؛ زیرا دیدم که نمیتوانم با پوچی زندگی کنم و از طرفی نمیتوانم از این سؤالات بگذرم و فیزیک نیز جواب این سؤالات را نمیدهد. فریمن دایسون که از بزرگان فیزیک زمان ماست میگوید: «بزرگترین اسرار حل نشده، رازهای وجود ما به عنوان موجودات هوشیار در گوشهای از یک جهان وسیع است. اینکه چرا ما اینجا هستیم؟ آیا جهان هدفی دارد؟ دانش ما درباره خیر و شر از کجا میآید؟ این رازها و صدها راز دیگر مثل آنها، ورای دسترس علم هستند. آنها در طرف دیگر مرز قرار دارند و در حوزه صلاحیت دین هستند».
بنابراین، سخن برخی فیزیکدانان بزرگ متأخر این است که ما به یک چارچوب بزرگتر نیاز داریم تا پاسخگوی سؤالات ما باشد. این چارچوب وسیعتر، علم نیست. علم نمیتواند بگوید چرا عدالت خوب است، در حالی که ما انسانها قبول داریم که عدالت خوب است، نیکی خوب است، ایثار خوب است. علم نمیتواند بگوید که زیبایی چیست. ما نمیتوانیم زیبایی یک موسیقی را به زبان فیزیک بیان کنیم. جهان عمیقتر و وسیعتر از آن است که با علم تجربی توضیح داده بشود.
در اینجا است که علم دینی وارد میشود؛ ولی متأسفانه از علم دینی، برداشتهای نادرستی صورت پذیرفته است. برخی فکر میکنند منظور از علم دینی این است که تجربه و نظریهپردازی را کنار بگذاریم و فقط به متون دینی مراجعه کنیم و ببینیم راجع به خلقت جهان چه میگویند. این یک برداشت اشتباه است؛ زیرا ما در جهات معرفتشناختی از قرآن و کتب روایی الهام میگیریم که به علم ما کمک میکند. ولی وقتی قرآن به ما میگوید: «سیروا فی الارض فانظروا کیف بدأ الخلق»، منظور از «سیروا» بعد تجربی است و منظور از «فانظروا» بعد نظری است.
لازم است تا مقداری در مورد شیوه ورود علم به جهان اسلام صحبت کنم و دوباره به بحث بازگردم. در جهان اسلام و تمدن اسلامی، اصطلاح علم دینی نبود، بلکه یک علم بود و کار علمی را نیز به روش معمول انجام میدادند، ولی مثل علمای فعلی بیباکانه حرکت نمیکردند. مثلا واینبرگ میگوید هر چه طبیعت را بیشتر مطالعه میکنیم، بیهدفتر به نظر میرسد. در حالی که عاقلانه این بود که بگوید هر چه بیشتر طبیعت را مطالعه میکنیم، فهمیدن آن برای ما مشکلتر میشود؛ یعنی یک لاادریگرایی که خوب هم بود. فیزیکدان سکولار دیگری جواب او را میدهد و میگوید اگر طبیعت هدف نداشته باشد، دنبال کردن علم ارزش ندارد. بسیاری از تصمیمگیریهایی که در علم امروز صورت میگیرد و سر از الحاد در میآورده، به دلیل خود تجربه نیست، بلکه به دلیل مفروضات است.
ما در فیزیک چهار نیرو داریم: نیروی گرانش که ضعیفترین است، نیروی ضعیف، نیروی الکترومغناطیسی و نیروی قوی. نیروی قوی صد برابر نیروی الکترومغناطیسی است. نیروی قوی ده به توان سی برابر نیروی ضعیف است و ده به توان چهل برابر نیروی گرانش است. ثابت شده است که اگر نسبت این نیروها اندکی متفاوت بود انسان به عنوان موجودی هوشیار، امکان وجود در این جهان را نداشت. نام آن را نیز اصل انسانمداری میگذارند. فرد هویل که یک کیهانشناس ملحد است در این باره میگوید هیچ چیزی الحاد من را به اندازه این کشفیات تکان نداده است.
برای توضیح این تنظیم ظریف نیروهای طبیعت چندین راه وجود دارد: ممکن است تصور کنیم پاسخ این سوال در تئوری نهایی نهفته است و با دستیابی به این تئوری میتوانیم به تبیین درستی از مسئله تنظیم ظریف دست یابیم. اما باید به خاطر بیاوریم که قضیه گودل دستیابی به تئوری نهایی را با شک و تردید همراه میکند. راه دیگر این است که بگوییم قادر متعالی این نسبتها را برقرار ساخته است. برخی فیزیکدانان برای فرار از فرض وجود خدا، این فرض را مطرح کردند که ممکن است بینهایت جهان وجود داشته باشد و در هر جهان نسبت ضرایب و نیروها متفاوت است و در میان بینهایت جهان، یکی از آنها به صورتی که ما میبینیم شده است. فیزیکدانان بسیاری در نقد این رویکرد (یعنی فرض بینهایت جهانی) سخن گفتهاند و جالب این است که این پاسخها در جامعه علمی ما منعکس نمیشود. برخی گفتهاند اگر بینهایت عدد فرد داشته باشید، هیچگاه یک عدد زوج در میان آنها ظاهر نمیشود؛ یعنی لزومی ندارد که در هر بینهایتی، هر چیزی ظاهر شود. جواب دیگر فیزیکدانها این است که فرض وجود جهانهای متعدد، منافاتی با وجود خدا ندارد.
پل دیویس فیزیکدان انگلیسی میگوید فرض وجود خدا یک فرض متافیزیکی است و فرض بینهایت جهان نیز فرض متافیزیکی است؛ کدام یک از این دو فرض سادهتر است؟ این پرسش را یک فیزیکدان سکولار میپرسد. از اینجا کاملاً مشخص میشود که بسیاری از گزارهها که به عنوان نتایج علمی ارائه میشوند در واقع فلسفی هستند. علم به جایی رسیده است که بیشتر دانشمندان متوجه شدهاند که جواب سؤالات متفاوت را نمیتوانند از خود علم بگیرند. علاوه بر اینکه علم امروزی یک تفاوت اساسی با علم چهل سال پیش پیدا کرده است. چهل و پنج سال پیش که من دانشجو بودم، نسبیت عام اینشتین، مکانیک کوانتومی و نظریه میدانهای کوانتومی تئوریهایی کاملاً جا افتاده بودند و مناقشات کمی در مورد آنها وجود داشت، ولی ادعای امروز فیزیکدانها این است که فقط پنج درصد از ماده عالم را میشناسند. از مقدار باقیمانده هفتاد درصد سهم انرژی تاریک و بیستوپنج درصد سهم ماده تاریک است که ماهیت هر دو برای فیزیکدانان نامشخص است.
این مشاهدات فیزیکدانان را نسبت به گذشته متواضعتر ساخته است. در چند سال گذشته انقلابی در چند دانشگاه آمریکایی و انگلیسی رخ داده که انعکاسی در محیط علمی ما نداشته است. این چند دانشگاه، یک گروه تحقیقاتی تشکیل دادند و راجع به مسائل فلسفی خلقت و کیهان شناسی بحث و کنفرانسهای متعددی را برگزار کردند. عنوان یکی از کنفرانسها این بود که نقش خداوند در عالم چیست؟ تمام مسائلی که قبلاً رها شده بود و اعتقاد عموم دانشمندان بر این بود که ارتباطی به علم ندارند، در این کنفرانسها مطرح میشود. در این کنفرانسها، فیزیکدانها کشیشها، ریاضیدانها، دانشمندان علوم کامپیوتر حضور دارند. رهبری این جریان نیز با بعضی از فیزیکدانان فیلسوف و فیلسوفان فیزیکدان است.
اتفاقی که در غرب رخ داده این است که بعضی از فلاسفه، فیزیک را در حد دکترا خواندند و بعضی از فیزیکدانها نیز فلسفه را در حد دکترا خواندند؛ یعنی به پیشنهادی که اینشتین نود سال پیش ارائه کرده بود عمل کردند. وی معتقد بود برای حل مناقشات و مجادلات مربوط به مکانیک کوانتومی بایستی فیزیکدانها و فلاسفه با یکدیگر پیرامون این مسائل بحث کنند. متأسفانه محیطهای فلسفی ما ارتباطی با علوم ندارند؛ در صورتیکه امروزه مسائل بسیار جالبی در علوم مطرح شده است. مسئله چندجهانی یکی از اینهاست که البته منافاتی با وجود خدا ندارد، ولی مشکلات دیگری دارد که فلاسفه باید آنها را حل کنند، ولی اصلاً به دنبال حل این مسائل نیستند. دانشکدههای علوم نیز حاضر نیستند، خودشان را وارد این مباحث کنند؛ درصورتیکه دانشکدههای فلسفه و فیزیک (پنج دانشگاه آمریکایی و دو دانشگاه انگلیسی)، خودشان را وارد این معرکه کردهاند.
متأسفانه ورود علم جدید به ایران همزمان با شروع دوره قاجاریه بود. در آن زمان فرانسویها به مصر حمله کرده بودند و انگلیسیها نیز به هند. ما نیز در حال جنگ با روسها بودیم. لذا این تصور وجود داشت که در حال حاضر فقط به اسلحه نیاز داریم. بنابراین دار الفنون در زمان امیرکبیر افتتاح شد، پس از آن نیز دانشگاه تهران در عصر پهلوی به راه افتاد و عدهای از ایران برای تحصیل علوم به غرب رفتند. این دوره مصادف با اوج رونق پوزیتیویسم بود. بنابراین، وقتی این گروهها به ایران بازگشتند، عیناً همان حرفها را بازگو کردند؛ به گونهایکه متأسفانه اکنون دانشکدههای علوم ما غرق در پوزیتیویسم هستند. این در حالی است که امروزه اندیشه پوزیتیویسم در غرب به حاشیه رانده شده است. حتی برخی صاحبنظران این حوزه همچون آیر فیلسوف تحلیلی بریتانیایی، در اواخر عمر از اصول خود در باب پوزیتیویسم عدول کردند. این امر ناشی از آن است که غرب دائماً خود را نقد میکند، لذا تمامی امکانات را در نظر گرفته و خود را منحصر به نظریهای خاص نمیکند.
سیّد ابوالأعلی مودودی، یکی از اولین کسانی است که متوجه گردید بُعد نادرستی از علم وارد کشورهای اسلامی شده است. او تحلیل بسیار زیبایی از علوم و جنبههای مختلف آنها دارد که اساس بحث علم دینی است. مودودی میگوید:
«در تمامی علوم دو جنبه وجود دارد: یک جنبه متشکل از واقعیات طبیعت یا حقایق است و جنبه دیگر دیدگاه انسانی است که این حقایق را طبقهبندی میکند و آنها را در قالب نظریه میریزد و بعضی مفاهیم را تدوین میکند. این دو جنبه را باید از هم تمییز داد. تا آنجا که مربوط به حقایق میشود، جهانشمول هستند. آنها نه هندی هستند، نه پاکستانی، نه روسی و نه ژاپنی؛ آنها صرفاً حقایق تجربی هستند. اما مثلاً ذهنیت مارکسیستی، آنها را بر طبق دیدگاه مارکس تنظیم میکند. شبیه این وضعیت در مورد علمای غربی صادق است. آنها تصور خاص خودشان از جهان، خدا و انسان را دارند. آنها میخواهند مطابق دیدگاه خودشان، سیستم جهان را بدون خدا ببینند. ممکن است آنها به عنوان یک عقیده شخصی به وجود خدا اعتقاد داشته باشند، اما در حوزه علم، تاریخ و فلسفه فرض میکنند که خدا وجود ندارد و تمام حقایق را بر این مبنا توضیح میدهند».
حرف مودودی این است که علم دو جنبه دارد. فقط یک جنبه آن، جمعآوری دادهها است که بعدها این دادهها را در یک چارچوب بزرگتر قرار داده و نتیجهگیری میکنید. مثلاً چند فلز را حرارت داده و میبینید که با این کار، طول آنها زیاد میشود، لذا به عنوان یک اصل میپذیرید که طول فلزات با حرارت زیاد میشود. سپس زمانی که میخواهید تئوری حرارت را در یک چارچوب اتمی قرار بدهید، سراغ ساختار اتم رفته و آنقدر جلو میروید که دست شما از تجربه قطع میشود. لذا به نظریهپردازی روی میآورید. در اینجا یا مانند هایزنبرگ متوقف میشوید و میگویید این نقطه آخر خط است؛ و یا میگویید باید ادامه دهیم تا دریابیم اتم، کوارک و … از چه ساخته شده است. بنابراین، این مفروضات حاکم بر اذهان است که باعث میشود شما این تئوری را قبول کنید و یا آن نظریه دیگر را بپذیرید. امروزه این تقسیمبندی را در علوم و در کیهانشناسی میبینیم. برخی به دنبال تئوری تورم هستند، برخی دیگر به دنبال تئوری جهانهای چندگانه و … . اما همه این تئوریها مشاهدات تجربی را توضیح میدهند، ولی مبنای متافیزیکی آنها متفاوت است.
وقتی مسئله چندجهانی مطرح شد، بعضیها فکر میکردند که با این فرض از دست خدا راحت میشوند. لذا زمانی که از آنها سؤال میشود چگونه میتوانیم از طریق تجربی، به وجود جهانهای موازی پی ببریم، میگویند از حالا به بعد لازم نیست تأیید تجربی را مبنای اثبات فرضیه خودمان قرار دهیم و اگر یک سری مفروضات، یک سری اطلاعات را توضیح بدهند، کافی است؛ یعنی حاضرند اصل حاکم بر علم را تغییر بدهند تا حرف خود را به کرسی بنشانند. ما چنین وضعیتی در جهان علم داریم.
سالها قبل در مقالهای راجع به علم دینی بیان کردهام که علم دینی به دو اعتبار مطرح میشود: یکی اینکه علم دینی مانع از این میشود که علم را در راه تخریب محیط زیست یا نابودی انسانها به کار برید. بعد دیگر علم دینی این است که در جزئیات دخالت نمیکند، بلکه هنگام جمعبندی نظریهها دخالت میکند و راجع به اصولی که از این فرآیند نتیجه میگیرید، قضاوت میکند. به عنوان مثال با حاکم بودن شانس بر جهان مخالفت میکند؛ زیرا حاکم بودن شانس از تجربه به دست نیامده است و حداکثر میتوان گفت که در دنیای اتمی، علل را کشف نکردهایم. ایرادی که بعضی از فیلسوفان آمریکایی و اروپایی به نظریه رایج کوانتوم در مورد حاکمیت شانس گرفتند، این بود که میگفتند فیزیکدانان یک گزاره معرفتشناختی «من نتوانستم علل را در دنیای اتمی کشف کنم»، را به یک گزاره وجودشناختی تعمیم داده و بیان میدارند که «در دنیای اتمی نظام علی وجود ندارد». اتفاقاً در فاصله زمانی کوتاهی، یک تئوری علّی در سطح اتمی (مکانیک بوهمی) مطرح شد که حاکمیت شانس را به متغیرهای نهانی مربوط میکرد.
به عنوان مثالی دیگر قرآن صراحتاً میگوید که عالم فقط محدود به این دنیای مادی نیست؛ اما آیا میتوانیم فقط با تکیه بر حس راجع به وجود جهان غیرمادی قضاوتی صحیح داشته باشیم؟ ما تا صد سال پیش فقط دو نیرو از چهار نیروی بنیادین طبیعت را میشناختیم. نیروی گرانش و نیروی الکترومغناطیسی. چه چیزی تضمین میکند که در این قرنها نیروهای جدیدی را نشناسیم؟ چه چیزی تضمین کرده است که سرعت نور، حد بالای سرعت در طبیعت باشد؟ این گفته ریچارد فاینمن فیزیکدان برنده نوبل است که میگوید هیچ وقت در علم ادعای قطعی بودن نکنید.
یک فیلسوف سوئدی در مقالهای ناظر به مقاله بنده چنین گفت: «من قبول دارم که دین میتواند جلوی جنبههای مخرب علم را بگیرد. ولی قبول ندارم که دین را برای تصمیمگیری در انتخاب این تئوری یا آن تئوری دخالت دهیم». او مطلب جالبتری نیز بیان کرد: «چیزی که مشهود است این است که پلانتینگا و گلشنی مثالهای قانعکنندهای از گرایش طبیعتگرایانه در علم معاصر به دست دادهاند؛ اما این به تنهایی کفایت نمیکند که از ایده علم آگوستینی یا علم اسلامی صحبت کنند». یعنی او بنا بر شواهد ارائه شده پذیرفته است که در علم فعلی یک سری اصول فلسفی و متافیزیکی دخیل هستند. از این نظر برخوردهایی که در غرب با اینطور مسائل صورت میگیرد، بسیار متین و عاقلانه است.
علاوه بر این بسیاری از دانشمندان نیز اذعان دارند که امروز طبیعتگرایی بر علم حاکم شده است. مایکل روس مهمترین فیلسوف بیولوژی عصر حاضر است. وی در سخنرانی که در بزرگترین انجمن علمی آمریکا یعنی انجمن پیشبرد علوم آمریکا در سال ۱۳۹۳ ایراد کرد؛ خود را یک تکاملگرا دانست، اما این مطلب را نیز بیان نمود که تکاملگرایی اصلی را به عنوان مبنا فرض میکند و این اصل طبیعتگرایی است.
بنابراین، در غرب بحثهای جدی راجع به نقش پیشفرضهای متافیزیکی در نظریات علمی مطرح شده است؛ ولی محیطهای علمی ما از این جهت بسیار عقب هستند.
لذا به طور حداقلی میتوان گفت که علم دینی دو کاربرد دارد: یکی اینکه جلوی تخریب در کاربردها را میگیرد و دیگری اینکه هنگام جمعبندی، مواظب است تا مخالف مفروضات عام دینی که مورد قبول همگان است، عمل نکنید.
اما علم دینی در معنای حداکثری به این معناست که اگر بخواهید تصمیمهای ضد و نقیض نگیرید، باید یک جهانبینی بر شما حاکم باشد تا تکلیف اخلاق و ارزشهای اخلاقی را برایتان معلوم کند و به سؤالات بنیادی شما جواب دهد. ادعای ما این است که ادیان توحیدی و خصوصاً اسلام، چنین جهانبینی را فراهم میکند.
در پایان دو جمله از جرج اِلیس، که یکی از کیهانشناسان تراز اول معاصر است نقل میکنم. ایشان میگوید: «من میخواهم این را آشکار کنم که ما در انتخاب مدلهایمان معیارهای فلسفی را به کار میبریم. بخش بزرگی از کیهانشناسی معاصر میکوشد تا این را پنهان نگه دارد». یعنی کیهانشناسان متوجه نیستند که چقدر اصول متافیزیکی را به کار میبرند. جمله آخر نیز این است که «ما باید معیارهای گستردهای را به کار بریم که کل حوزه تجارب انسانی را در بر بگیرند و فقط به آن بخشی که قابل توصیف علمی است اکتفا نکنیم».
پینوشت:
. George Sarton
. Reuben Levy
. Isaac Newton
. Robert Boyle
. Werner Heisenberg
. Johannes Kepler
. Gottfried Wilhelm Leibniz
. Arthur Leonard Schawlow
. Charles Hard Townes
. John Locke
. David Hume
. Immanuel Kant
. Pierre-Simon Laplace
. Auguste Comte
. Charles Darwin
. Herbert Spencer
. Ernst Mach
. Albert Einstein
. Quantum mechanics
. Bertrand Russell
. Max Born
. Ernst Friedrich Schumacher
. Karl Popper
. Paul Dirac
. Quantum ElectroDynamics
. Born rule
. Bohmian Quantum Mechanics
. Steven Weinberg
Dreams of a Final Theory
. Frank Wilczek
. Max Jammer
. Gödel's incompleteness theorems
. David Hilbert
. تئوری نهایی یک تئوری جامع و فراگیر است که بر فرض وجود چارچوب نظری منسجمی را برای توضیح کامل و تبیین دقیق همه رویدادهای فیزیکی عالم فراهم میسازد.
. Murray Gell-Mann
. ultimate questions
. Polykarp Kusch
. peter medawar
. Allan Sandage
. Mount Wilson Observatory
. Freeman John Dyson
. anthropic principle
. Fred Hoyle
. Fine-tuning
. Paul Davies
. General relativity
. Quantum field theory
. Dark energy
. Dark matter
. Alfred Jules Ayer
. How to Make Sense of Islamic Science, American Journal of Islamic Social Sciences, Vol. 17, Fall 2000, p. 1
. بر طبق این تئوری (مکانیک بوهمی) ضعف ما در شناخت نظام علی در سطح اتمی ناشی از عدم شناخت همه متغیرهای دخیل در مسئله است و در صورتیکه همه این متغیرها را بشناسیم آنگاه به تبیین علی دست خواهیم یافت. البته قبلاً نیز فیزیکدانان با متغیرهای نهان مواجه شده بودند. مثلاً زمانی بود که نوترون هنوز کشف نشده بود و لذا نوترون برای فیزیکدانان یک متغیر نهان بود. یا در برههای فیزیکدانها فرض کردند که موجودی به اسم نوترینو وجود دارد تا به واسطه آن برخی مشکلات فیزیک را حل کنند، ولی بیستوشش سال بعد این موجود کشف شد.
. Richard Feynman
. Alvin Plantinga
. Naturalism
. Michael Ruse
. American Association for the Advancement of Science
. Evolutionist
. George Ellis
انتهای پیام