| امروز جمعه, ۷ اردیبهشت , ۱۴۰۳ |
سرخط خبرها:


ترجمه و شرح باب ثانی از کتاب الحروف الفارابی

آگاهی به روش‌های برهانی، هنگامی ممکن است که قوای جدلی و سوفسطایی انسان و معرفت‌های غیریقینی شکل گرفته باشند. بنابراین فلسفه ظنی و موهمه (سفسطی) از حیث زمانی، مقدم بر فلسفه برهانی و یقینی است.

به گزارش خبرنگار پایگاه خبری ـ تحلیلی طلیعه به نقل از شماره ۲۱ فصلنامه صدرا، حجت الاسلام پارسانیا درباره ترجمه و شرح باب ثانی از کتاب الحروف الفارابی در الباب الثانی حدوث الالفاظ واﻟﻔﻟﺴﻔﺔ واﻟﻤﻠّﺔ درس‌گفتاری را ارائه داده است.

متن این درس گفتار در ادامه آمده است.

مقدمه

کتاب الحروف که کتاب الالفاظ و الحروف نیز نامیده شده است، سه باب و سی‌وسه فصل دارد که هجده فصل آن در باب اول، هفت فصل در باب دوم، و هشت فصل در باب سوم است.

باب اول کتاب، شرح اصطلاحات، الفاظ و حروفی است که در فلسفه به معنای علوم حقیقی، اعم از متافیزیک و غیرمتافیزیک، یا در صنایع عملی نظیر خطابه، جدل و شعر، به کار می‌روند.

باب دوم کتاب، آن‌ گونه‌ که در عنوان آن آمده است، به این چهار مسئله می‌پردازد که اولاً، حروف چگونه به دست می‌آیند؛ ثانیاً، فلسفه چگونه موجود می‌شود؛ ثالثاً، ملت چگونه شکل می‌گیرد؛ و رابعاً، تقدم و تأخر و نسبت آن سه و خصوصاً فلسفه و ملت چگونه است. عنوانی که برای این باب انتخاب شده، این است: «الباب الثانی؛ حدوث الالفاظ و ﺍﻟﻓﻟﺳﻓﺔ و اﻟﻤﻠّﺔ».

در این باب، الفاظ و اصطلاحات مختلف تعریف نمی‌شود، بلکه از چگونگی شکل‌گیری الفاظ و حروف در بین فرهنگ­ها و اقوامی بحث می‌کند که در سطوح مختلف معرفتی، حسی، خیالی، وهمی یا عقلی قرار دارند. این باب، چگونگی انتقال این مفاهیم از یک جامعه و فرهنگ، به جامعه و فرهنگ دیگر را نیز تبیین می‌کند.

براین‌اساس به لحاظ منطقی مناسب است که باب دوم، نخستین باب از ابواب سه‌گانه کتاب الحروف باشد و جای آن با باب اول عوض شود؛ هرچند که ممکن است نظم موجود در کتاب، به لحاظ تربیتی مناسب‌تر باشد؛ یعنی خواننده ابتدا با تعدادی از معانی پرکاربرد در فلسفه آشنا می‌شود؛ سپس به زمینه­ های فرهنگی تکوین این معانی و الفاظ مربوط به آنها پی می‌برد و با راه‌های دشوار انتقال این معانی از یک فرهنگ به فرهنگ دیگر آشنا می‌شود. در باب سوم، فارابی به الفاظی می‌پردازد که در مقام پرسش و پاسخ در علوم و صنایع مختلف کاربرد دارند.

مطالب باب اول و سوم که در تشریح اصطلاحات علمی و فلسفی است، بیشتر ناظر به مقاله دال از کتاب مابعدالطبیعه ارسطوست که در آن به شرح برخی از لغات می‌پردازد؛ ولی باب دوم، ناظر به مسائلی است که خود فارابی، در حوزه فرهنگ و تمدن اسلامی در آغاز قرن چهارم با آن مواجه بوده است. مسائل او برخی مسائلی است که هنگام ترجمه لغات فلسفی یک فرهنگ به فرهنگ دیگر به وجود می‌آمده است و برخی دیگر مسائلی است که از مقایسه اندیشه برهانی و فلسفی، با اندیشه‌هایی پدید می‌آید که میراث عقاید عثمانیه را از طریق تعدیلات اهل حدیث، در قالب کلام اشعری و مانند آن امتداد بخشیدند.

او در پاسخ به این دسته از مسائل، سعی می‌کند نسبت فلسفه و کلام را نیز در درون یک ملت روشن کند.

فارابی در منطق، شاگرد متی ‌بن یونس و در ادبیات شاگرد ابن‌ سراج است. وی هم ادیب بوده و هم به زبان عربی و زبان‌های دیگر آشنایی داشته است. چنان‌که در الحروف، ریشه برخی کلمات یونانی را ذکر می ­کند. در زمان او مناظره‌ای بین متی‌ بن یونس و سیرافی واقع شده که در آن، علم منطق و نحو را باهم مقایسه کرده‌اند. سیرافی نیز در ادبیات شاگرد ابن‌ سراج است و شاید برخی از مباحثی که خصوصاً در باب دوم این کتاب بیان می‌شود، ناظر به مسائلی باشد که در آن مناظره رخ داده است. تعریف الفاظ در کتاب الحروف، فقط یک تعریف ادبی نیست، بلکه دقت‌های مفهومی و منطقی فراوانی در آنها وجود دارد.

الفصل التاسع عشر: اﻟﻤﻠّﺔ و ﺍﻟﻓﻟﺳﻓﺔ تقال بتقدیم و تأخیر

این باب، براساس فصل‌بندی این کتاب، با فصل نوزدهم کتاب آغاز می‌شود. عنوان فصل نوزدهم «اﻟﻤﻠّﺔ و ﺍﻟﻓﻟﺳﻓﺔ تقال بتقدیم و تأخیر» است؛ یعنی ملت و فلسفه دارای تقدیم و تأخر هستند. در این فصل، مفاهیم، کلام، فقه، عوام و خواص مورد توجه قرار گرفته است. در بند نخست این فصل از چگونگی تقدم و تأخر فلسفه و ملت بحث می‌شود.

۱۰۸٫ و لما کان سبیل البراهین ان یشعر بها بعد هذه لزم ان تکون القوی الجدلیه و السوفسطائیه «و الفلسفه المظنونه او الفلسفه المموهه تقدمت بالزمان الفلسفه الیقینیه، و هی البرهانیه.

و اﻟﻤﻠّﺔ اذا جعلت انسانیه فهی متاخره بالزمان عن الفلسفه، و بالجمله، اذ کانت، انما یلتمس بها تعلیم الجمهور الاشیاء النظریه و العملیه التی استنبطت فی الفلسفه بالوجوه التی یتاتی فهم فهم ذلک، باقناع او تخییل او بهما جمیعا».

آگاهی به روش‌های برهانی، هنگامی ممکن است که قوای جدلی و سوفسطایی انسان و معرفت‌های غیریقینی شکل گرفته باشند. بنابراین فلسفه ظنی و موهمه (سفسطی) از حیث زمانی، مقدم بر فلسفه برهانی و یقینی است.

اگر ملت، اجتماعی است که انسانیت در آن فعلیت یافته است، باید از حیث زمان مؤخر از فلسفه باشد. درمجموع هنگامی که ملت تحقق یافت، آموزش عمومی و همگانیِ امور نظری و عملی که از فلسفه استنباط شده است، با روش‌های اقناعی و مثال و تشبیه، یا با روش‌های مرکب از اقناع و تخیل، به‌گونه‌ای قابل فهم دنبال می‌شود.

توضیح و شرح مطالب این بند، منوط به فهم معنای ملت و فلسفه و برخی مفاهیم دیگر است که مرتبط با این معنا هستند.

مفهوم ملت

ملت در قبال نحله، و ملل در قبال نحل به کار می‌رفته است. در اندیشه­ فارابی، ملت به معنای مدینه­ فاضله نزدیک می‌شود. ملت در برابر نحله، جامعه‌ای است که بر مدار وحی سازمان می‌یابد. در آثار مربوط به فرق و مذاهب، مانند ملل و نحل شهرستانی، ملل – جمع ملت- ناظر به مجموعه‌های بشری است که بر مدار وحی شکل می‌گیرند و نحل -جمع نحله- مجموعه‌هایی است که بر مدار وحی نیستند و صرفاً براساس اهواء، تخیلات و تصورات بشری سازمان می‌یابند. ملت از دیدگاه فارابی، روشی از زندگی است که بر مدار وحی سازمان پیدا می‌کند. ملت تقریباً مرادف با دین به کار می‌رود، ولی در کاربرد لغوی آن، گفته‌اند ملت را به نام نبی‌اش می‌نامند و آن را در اضافه با نبی به کار می‌برند؛ مثل «ﻣﻠّﺔ ابیکم ابراهیم»، ملت موسی یا عیسی؛ و دین را در اضافه به قومی به کار می‌برند که دین بر آنها نازل شد.

ملت به حسب لغت از املا گرفته شده است؛ چون ملت، املای الهی است؛ خداوند با مشیت خود، آن را انشا و املا کرده است. ملت شیوه‌ای از زندگی است که بر مدار مشیت خداوند شکل می‌گیرد و فهم آن نیز از طریق انبیا و پیامبران و به کمک وحی، عقل و نقل واقع می‌شود. پیامبر با وحی خداوند از دین باخبر می‌گردد.

تفاوت علم و عقل انبیا با علم و عقل دیگر انسان‌ها

وحی در تبیین فارابی، از طریق روح‌القدس و عقل فعال نازل می‌شود. از نظر فارابی، کسی که صاحب عقل مستفاد است، یعنی متصل به عقل فعال است، سان و سنت‌گذار ملت است. صاحب عقل مستفاد به دلیل ارتباط بی‌واسطه و کامل با روح‌القدس و عقل فعال، همان عقل سخنگوست؛ عقلی است که خودش حرف می‌زند؛ به‌گونه‌ای‌که برای ادراک حقایق، به مقدمه‌‌چینی و استدلال و برهان و غیره نیاز ندارد. او اصلاً مخزن علم الهی است که زبان می‌گشاید؛ چندان که هرگاه از او سؤال شود و هرگاه که بخواهد، به‌تفصیل می‌داند و به تعبیری که مستفاد از برخی روایات است، «اذا شاء علم» است. هر سؤالی مطرح شود، پاسخ آن را می‌داند؛ زیرا عقل او در قله است. او عاقل‌ترینِ قوم خود است و در برابر کسانی قرار دارد که عقل بالقوه، بالملکه یا بالفعل دارند. صاحب عقل مستفاد، فراتر از افرادی است که از مراحل دیگر عقل برخوردارند.

انسان‌ها وقتی به دنیا می‌آیند، صاحب عقل بالقوه هستند؛ یعنی می‌توانند عاقل شوند؛ بعد صاحب عقل بالملکه و مصداق «فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها» می‌شوند؛ یعنی بدیهیات و اولیات را درک می‌کنند؛ بالاتر که می‌آیند، با استدلال و چیدن مقدمات، به مطالب جدیدی می‌رسند و صاحب عقل بالفعل می‌شوند. صاحبان عقل بالفعل، در محدوده‌ خاصی می‌توانند مسائلی را بفهمند که به‌صورت برهانی و مفهومی و با روش‌های تجربی یا تجریدی به دست می‌آیند. اما بالاتر از همه، کسی است که برای رسیدن به حقایق عقلی، نیاز به چینش مقدمات هم ندارد؛ حقایق عقلی را مستقیم از مبدأ و علتی دریافت می‌کند که علم را افاضه می‌کند. این ظرفیت را هرکسی ندارد. پیام‌آور، کسی است که دارای این ویژگی است و چنین شخصی نقش محوری در ملت دارد. به لحاظ زمانی، ابتدا انسان حاس (حس‌کننده) و متخیل بالفعل و عاقل بالقوه است؛ بعد به‌تدریج این عقل بالفعل می‌شود و رشد می‌کند. صاحب عقل بالفعل، به روش استدلالی به بخشی از حقایقی که صاحب عقل مستفاد دارد، می‌رسد؛ ولی صاحب عقل مستفاد، به همه آنچه صاحب عقل بالفعل دارد و به فراتر از آن، دسترسی دارد.

معرفت‌های غیرحقیقی

مفهوم فلسفه، و تفاوت آن با خطابه و شعر و جدل

فلسفه، علمِ حقیقی، یقینی و عقلانی است و اصل آن سوفیاست. فیلسوف به لحاظ لغوی، دوستدار سوفیاست و به دلایل تاریخی، فیلاسوفیا و فلسفه جای کلمه سوفیا را گرفته‌اند. فلسفه، علمی است که به دنبال حقیقت است و حق را ارائه می‌دهد. در مقابل فلسفه، شعر و خطابه و جدل قرار می‌گیرند که معرفت هستند، ولی معرفت‌های یقینی نیستند. معرفت‌های غیرفلسفی، معرفت‌هایی هستند که تأثیرات اجتماعی دارند؛ مثل معرفت شعری که تحریک احساسات می‌کند، منشأ عمل و رفتار می‌شود؛ و معرفت خطابی که همدلی می‌آورد، اما یقینی نیست و الزاماً حقیقت را افاضه نمی‌کند؛ البته خطابه می‌تواند درراستای ترویج معارف یقینی و حقیقی باشد.

بنابراین خطابه، معرفتی است که همدلی و همراهی می‌آورد. شعر، معرفتی است که تحریک احساسات می‌کند. جدل، معرفتی است که طرف مقابل را زمین‌گیر و خوار می‌کند. شما برای اینکه بر دیگری غلبه کنید، لزومی ندارد که او باطل گفته باشد و شما حرفش را رد کنید. درواقع خطابه و جدل، معرفت‌هایی هستند که در حوزه‌ فرهنگ عمل می‌کنند. در حوزه‌ فرهنگ اگر بخواهید دیگران با شما همراهی کنند، باید از خطابه استفاده کنید و در خطابه باید به مقدماتی مراجعه کنید که در بین جمع، پذیرفته‌شده و مشهور باشند. در جدل هم باید نشان دهید رقیب شما که قصد محکوم کردنش را در میان جمع دارید، برخلاف مسئله‌ مورد قبول همه حرف می‌زند. در جدل، شما از مشهورات کمک می‌گیرید تا همه حاضران در مناظره، برای غلبه بر رقیبتان با شما همراه شوند. برای غلبه بر رقیب اگر بخواهید از حقیقتی استفاده کنید که جمع قبول نداشته باشد، موفق نمی‌شوید. در جدل، حتی ممکن است که حق گفته باشید؛ اما آن حق، تا هنگامی که از مشهورات یا مورد قبول و اذعان طرف مقابل نباشد، نتیجه نمی‌دهد. به‌عبارت‌دیگر مقدمه‌ای که در جدل استفاده می‌کنید، هرچند که حق باشد، تا شنوندگان یا رقیب شما در پذیرش آن با شما همراهی نکنند، نتیجه‌بخش نیست.

مراتب تکوین معرفت‌های حسی، خیالی، وهمی و عقلی

برای اینکه معرفت عقلی انسان رشد کند، باید معرفت حسی و خیالی هم در او رشد کند. در حوزه‌ فرهنگ و تاریخ هم این‌گونه است؛ مردم ابتدا از طریق حس، خیال و وهم، با معانی‌ای که جامعه به آنها القا می‌کند، مأنوس می‌شوند؛ سپس در آنها تأمل می‌کنند. انسانی که به مرحله‌ عقل رسیده، پس از رشد اولیه در درون فرهنگ خود، ابتدا از آنچه فراگرفته فاصله می‌گیرد و آنها را ذیل یک پرسش قرار می‌دهد؛ سپس برمی‌گردد و درباره‌شان معرفت یقینی به دست می‌آورد؛ دراین‌میان برخی از آنها را رد می‌کند و برخی را می‌پذیرد.

به‌عبارت‌دیگر انسان ابتدا حس، خیال و وهم دارد و با آنها از پدر و مادر و محیط، مطالبی را درک می‌کند؛ اما اگر بخواهد ببیند که آنچه فراگرفته، درست است یا غلط، باید به سوی منطق حقیقت برود. قرآن کریم خطاب به کسانی که بدون ارزیابی عقلی، از آنچه پدرانشان به آنها القا کرده‌اند، پیروی می‌کنند، می­فرماید:«أَ وَ لَوْ کانَ آباؤُهُمْ لا یَعْقِلُونَ شَیْئاً»؛ [از پدرانشان پیروی می‌کنند،] هرچند پدران آنها غیرعقلانی زندگی کرده باشند.

تقدم زمانی معرفت‌های غیریقینی در مراحل رشد افراد انسانی

درباره انسانی که متولد می‌شود، می‌گویند در تاریخ افکنده شده است. افراد ابتدا با سنتی مأنوس و محشور می‌شوند و آن را می‌فهمند. به لحاظ زمانی، تعامل حسی، خیالی و ظنی انسان با فرهنگ و با تاریخ، تقدم دارد. این تعامل از راه همدلی کردن، شنیدن و گفت‌وگو حاصل می‌شود. انسان ابتدا در اثر خطابه‌هایی که محیط با او دارد، با محیط خود همراهی می‌کند و معارف عمومی را فرا می‌گیرد.

سخن ابتدایی جناب فارابی این است که در مراحل رشد افراد، معرفت یقینی و حقیقی، یعنی فلسفه، مؤخر از شناخت‌های غیریقینی است. اوج فلسفه و شناخت حقیقت را نبی، یعنی صاحب عقل مستفاد دارد و بیان می‌کند. در مرحله پایین‌تر، ما با برهان و استدلال مفهومی، تا حدودی، یعنی تا جایی که مفهوم توان آن را دارد، متوجه می‌شویم. این شناخت فلسفی، مؤخر از شناخت‌های خطابی، شناخت‌های جدلی و معرفت‌های غیرفلسفی است. این نکته‌ اول است که فارابی بیان می‌کند. عبارت او این است که چون انسان بعداً به برهان علم پیدا می‌کند، شناخت برهانی و یقینی، مؤخر از شناخت­های جدلی، ظنی و مانند آن است. ابتدا حس، خیال، و وهم در مواجهه با فرهنگ عمومی قرار می‌گیرند و انسان معرفت را از پدر و مادر و اطراف خود دریافت می‌کند. «و لما کان سبیل البراهین أن یُشعر بها بعد، هذه لزم أن تکون القوی الجدلیه و السوفسطائیه و الفلسفه المظنونه أو الفلسفه المموّهه تقدمت بالزمان الفلسفه الیقینیه». بنابراین به لحاظ زمانی، انسان ابتدا با قوای جدلی و معرفت‌های جدلی و سوفسطایی (یعنی غلط‌هایی که رخ می‌دهد و برهان نیست) آشنا می‌شود. فلسفه‌های مظنونه، یعنی معرفت‌هایی که داعیه‌ حقیقت دارند و ممکن است مدعایشان نیز راست باشد، ولی معرفت یقینی نمی‌دهند و انسان را با ظن و گمان به مدعیات خود می‌رسانند، یا فلسفه‌های مموهه («مموهه» از ریشه ماء است؛ یعنی معرفتی که آب در آن بسته شده است و تورم و باد کرده و خود را به جای حقیقت رشدیافته جلوه داده است)، یعنی فلسفه‌هایی که با سفسطه آمیخته‌اند و غلط را به جای حقیقت ارائه می‌دهند، این‌ معرفت‌ها نیز به لحاظ زمانی بر فلسفه‌ یقینی تقدم دارند و انسان ابتدا با اینها آشنا می‌شود.

تقدم شناخت یقینی بر ملت

اگر ملت، جامعه‌ و امتی است که بر مدار فلسفه‌، یعنی معرفت یقینی شکل می‌گیرد، سطح پایین فلسفه، همین معرفت حصولی است که برای صاحب عقل بالفعل از طریق استدلال و برهان حاصل می‌شود و بر مدار مفاهیم کلی است؛ در قله‌ آن نیز صاحب عقل مستفاد و نبی قرار دارد. انسان در قوس صعود و مراتب رشد خود، به معرفت یقینی و معرفت برهانی دیرتر دست می‌یابد و ابتدا با معارفی آشنا می‌شود که در سطح فرهنگ شایع است. این معرفت‌ها، الزاماً معرفت‌های ملت‌ساز و معرفت‌های مربوط به مدینه‌ فاضله نیستند؛ بلکه ممکن است معرفت‌های مدینه‌ ضاله باشند که خود را شبه‌حق نشان می‌دهند و به‌صورت حق می‌نمایند؛ درحالی‌که حق نیستند و در آنها مغالطه شده یا ممکن است اصلاً عقلانی نباشند و صرفاً حسی، خیالی و جاهلی باشند.

ملت، آن اجتماعی است که انسانیت در آن فعلیت یافته است. قوام انسانیت به عقل و عقلانیت است و به لحاظ زمانی ابتدا باید عقل بروز پیدا کرده باشد و فلسفه آمده باشد و پیامبر و نبی آمده باشد، تا ملت شکل بگیرد. پس «و المله إذا جُعلت انسانیّه» وقتی که ملت انسانی بوده باشد «فهی متأخّره بالزمان عن الفلسفه» از فلسفه تأخر دارد.

تقدم آموزش خطابی بر آموزش برهانی در درون ملت

«و بالجمله إذ کانت، إنما یُلتَمس بها تعلیم الجمهور الاشیاء النظریّه و العملیِّه التی اُستنبطت فی الفلسفه بالوجوه التی یتأتّی لهم فهم ذلک، بإقناع أو تخییل أو بهما جمیعاً». هنگامی که ملت شکل گرفت و عقل و عناصر عقلی پدید آمد، آن معنای عقلی باید در سطح فرهنگ به‌صورت خطابه توزیع گردد و با جدل از آن دفاع شود. همه افراد ملت که در سطح فرهنگ عمومی هستند، الزاماً معرفت برهانی ندارند و در افق برهان، یعنی شهود عقلی حقیقت نیستند. همه از وحی و عقل مستفاد برخوردار نیستند. البته ملت، بدون پیامبر و بدون عنصر عقل و عقلانیت شکل نمی‌گیرد. به‌هرحال وقتی که ملت شکل گرفت، می‌طلبد که آن معرفت عقلی در جامعه توزیع شود: «إنما یُلتَمس بها تعلیم الجمهور الاشیاء النظریّه و العملیِّه التی اُستنبطت فی الفلسفه». با تکوین ملت، باید رفتارها و معانی مربوط به آن ‌که قابلیت دفاع عقلی را دارند: «بالوجوه التی یتأتّی لهم فهم ذلک»، به‌گونه‌ای تعلیم داده شود که عموم مردم آنها را بفهمند؛ «بإقناع أو تخییل أو بهما جمیعاً»، یعنی از طریق اقناع و خطابه به مردم آموزش داده شود؛ از طریق تخییل و تمثیل، معانی عقلی باید به مردم منتقل شود؛ چنان‌که قرآن کریم می‌فرماید: «وَ تِلْکَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاس»؛ زیرا انتقال آن حقایق متعالی عقلی به کسانی که در حوزه‌ فرهنگ به افق عقل نرسیده‌اند، جز با مثال، تخیل و تشبیه امکان‌پذیر نیست. در ملاقات با خداوند، حقایق و اموری هست که «لا عین رأت لا اذن سمعت»، با این چشم دیده و با این گوش شنیده نمی‌شود.

اگر این امور و حقایق برای مردم بخواهد بیان شود، باید آنها را نازل کرد و «علی سبیل المحاکات» شروع به گفتن آن معارف کرد. بخشی از معارف حقیقی و الهی به‌صورت تمثیل است که قابلیت بیان برای عموم را دارد. پس هنگامی که قصد می‌شود تا حقایق و معانی عقلی یک ملت که از طریق برهان و اتصال با روح­القدس حاصل شده، به جمهور و مردم آموزش داده شود، به‌گونه‌ای‌که فهم آن حقایق نظری و عملی برای جمهور ممکن باشد، باید از اقناع و تخیل، خطابه و شعر، و یا از هردوی آنها استفاده کرد. چون آموزش فلسفه و حقایق نظری و عملی که در فلسفه استنباط می‌شوند یا صاحب عقل مستفاد آنها را می‌یابد، به جمهور از طریق اقناع و تخیل است، پس در مقام تعلیم، روش‌های خطابی و شعری بر روش‌های علمی و برهانی تقدم دارند. عبارت فارابی که می‌گوید: «و بالجمله اذا کانت یلتمس بها تعلیم الجمهور…»، به همین معناست.

علم کلام با روش جدل، از آن معرفت عقلی وحیانی و برهانی در سطح فرهنگ عمومی ملت دفاع می‌کند. نقش خطابه هم اینجا روشن است؛ باید آن معانی را فهم‌پذیر، و جامعه را با خود همراه و همدل کند.

قوام ملت به عقل

تقدم فلسفه و حکمت بر ملت، تقدم منطقی است. قوام ملت به وجود عقل است و تا عقل نیامده باشد، ملت شکل نمی‌گیرد. ابتدا باید عقل بیاید تا ملت به وجود آید. عقل، به دنبال خود، خطابه و جدل و معرفت‌های مراحل پایین‌تر و متناسب‌تر با خود را سازمان می‌دهد و به وجود می‌آورد. علم کلام که می‌خواهد در خدمت ملت باشد، بعد از ملت به وجود می‌آید. ملت در معنای انسانی آن، پس از حضور عقل مستفاد و عقل برهانی و پس از حضور فلسفه و حکمت شکل می‌گیرد.

«والمله اذا جعلت انسانیّه فهی متاخره بالزمان عن الفلسفه» یعنی علم یقینی که سطحی از آن برهانی است و با عقل بالفعل می‌آید، و سطح قوی‌تر آن عقل شهودی است و نبی آن را می‌آورد، مقوّم ملت هستند. دراین‌صورت رابطه‌ بین فیلسوف به معنای مصطلح که با استدلال کار می‌کند و نبی، یک رابطه‌ طولی می‌شود.

وقتی که ملت محقق شد، معرفت عقلی باید در سطح فرهنگ عمومی حضور پیدا کند و معرفت‌های عقلی برای عمل و نظر، با تمثیل‌هایی متناظر به خود توزیع شوند.

حاصل بند اول متن فارابی این است که انسانی که در جامعه زندگی می‌کند، ابتدا با معرفت حسی و خیالی، حتی با معرفت‌های جدلی و سوفسطایی مأنوس می‌شود و بعد به‌تدریج عقلانیت او رشد می‌کند و معرفت عقلی یقینی برهانی به وجود می‌آید. این تحلیل درباره فرد و معرفت او صحبت می‌کند؛ اما ملت، ناظر به فرد نیست، درباره شیوه­ای از زندگی اجتماعی و درباره مجموعه‌ای است که هویت آن به معرفت عقلی است.

«و المله اذا جعلت انسانیه فهی متاخره بالزمان عن الفلسفه». تا فلسفه شکل نگرفته باشد و موجود نباشد، ملت نداریم. ملت را اگر در معنای اعم از صحیح و فاسد، و در معنایی اعم از ملتی حقیقی یا ملتی که گرفتار تحریف شده است، به کار ببریم، قید «اذا جعلت انسانیه» حتماً باید باشد؛ اما اگر معنای ملت خاص باشد، این قید احترازی نیست؛ بلکه قید توضیحی است و ویژگی ملت را توضیح می‌دهد که هویتی انسانی و عقلانی دارد. ملت به این­ معنا «متأخر بالزمان عن الفلسفه» است؛ یعنی تا عقل نیامده باشد، ملت تحقق پیدا نمی‌کند. البته بعد از اینکه ملت پدید آمد، به معرفت‌های توزیعی و ترویجی در سطح عموم فرهنگ نیاز دارد.

مسئولیت رسانه و خطابه در ملت

ملت برای اینکه ملت باشد، باید بر مدار عقل باشد، اما نیازی نیست که همه‌ افراد ملت عاقل باشند. افراد یک ملت، معرفت خود را ابتدا از فرهنگ عمومی می‌گیرند. ملت باید فرهنگ متناسب با خود را ایجاد، و با استفاده از روش‌های جدل و خطابه در سطح عموم، معرفت عقلی را توزیع کند. لذا تعلیم جمهور لازم است. وقتی که معرفت وحیانی تحقق یافت، از آسمان و از مثل جبل‌النور و غار حرا نازل شد و بیرون آمد. در نخستین گام پیامبر و کسی که از آن معرفت بهره‌مند می‌شود مخاطب به این خطاب است: «وَ أَنْذِرْ عَشیرَتَکَ الْأَقْرَبینَ»؛ او باید آنچه را یافته است برای دیگران بیان کند و عمل‌های عالمانه و حکیمانه را ذکر کند. بسیاری از افراد با یک شناخت اجمالی از آن حقیقت، به آن ایمان می‌آورند؛ حتی اگر آن شناخت اجمالی در قالب مثال برای آنها بیان ‌شود. مثال و تمثیل با تنزل دادن یک معنا، می‌تواند راه را نشان ‌دهد.

در قالب یک تمثیل، حکایت و هدایت شکل می‌گیرد و افراد شمیمی از آن معنا را می‌فهمند و ایمان می‌آورند؛ اما کسی که با این سطح از معرفت ایمان می‌آورد، آن‌قدر ایمانش قوی نیست که ژرفای آن معنای عمیق را درک کند و برای درک حقیقت معنا، باید رشد وسیع‌تر انسانی داشته باشد. در یک ملت، همه پیامبر یا امام و فیلسوف نیستند؛ اما همه پیامبرانه یا فیلسوفانه زندگی می‌کنند؛ ولو اینکه در مرتبه خیال بوده، یا کودک باشند و به مرحله‌ عقل نرسیده باشند، مناسک و رفتار ایشان، قابل دفاع عقلانی است. والدین برای فرزند خود قصه می‌گویند، اما قصه‌ای که او را به سمت معنای عقلی هدایت می‌کند.

آیه «و اللَّهُ أَخْرَجَکُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِکُمْ لا تَعْلَمُونَ شَیْئاً وَ جَعَلَ لَکُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَهَ لَعَلَّکُمْ تَشْکُرُون» ابتدا گوش و چشم و در آخر قلب را می‌فرماید. یعنی بعد آن حقایق را می‌فهمیم. چشم و گوش اول قصه‌ والدین و چیزهایی را که در محیط هست و حرف‌هایی که فرهنگ بیان می‌کند. می‌فهمند. ملت، مجموعه‌ای عقل‌مدار است. پس باید اول عقل در آن حضور داشته باشد و چون ملت یک حوزه‌ فرهنگی را تحت پوشش قرار می‌دهد، عقل را در فرهنگ جریان می‌دهد. قوام ملت با فلسفه و حکمت است، اما دوام و بسط و حضورش با معرفت برهانی تمام نمی‌شود و رسانه و شعر و خیال در آن نقش دارد.

هر روز کودکانی متولد و به ملت ملحق شوند. آنها باید قدم‌به‌قدم رشد کنند. بدین منظور ملت در فرهنگ عمومی، معنای عقلی را به‌صورت قصه و مانند آن بیان می‌کند. در قصه‌های کودکان باید عشق به چیزی حاصل شود که عقل از آن دفاع می‌کند.

تمایز ظنی بودن معرفت با درست یا خطا بودن آن

فلسفه‌ ظنی الزاماً مغالطه‌ای نیست؛ ممکن است فلسفه­ا‌ی برهانی باشد، اما هنگامی که با روش برهانی و به‌گونه‌ای یقینی منتقل نمی‌شود، با روش ظنی منتقل می‌شود؛ معرفتی هم که از آن پدید می­آید، معرفتی ظنی است. انسان حقایق را ابتدا از فرهنگ عمومی دریافت می‌کند. آنچه از فرهنگ عمومی به روش تقلیدی، خطابی و مانند آن دریافت می‌شود، ممکن است حقیقت باشد؛ اما آنچه‌ به روش غیربرهانی دریافت می‌شود، علم به آن در حد ظن است. الزاماً ‌چنین نیست که هرچه در فرهنگ عمومی هست، غلط یا درست باشد. افراد آنچه را در فرهنگ عمومی وجود دارد، به روش غیربرهانی و با روش‌های غیرذهنی یا ذهنی غیرعلمی فرا می‌گیرند. ابن‌سینا این روش‌ها را در یکی از فصل‌های مقاله‌ اول کتاب برهان مطرح می‌کند. بنده آن اقسام را در یکی از فصل‌های کتاب جهان‌های اجتماعی به‌اجمال آورده‌ام و به تقسیم‌بندی‌های ابن‌سینا اشاره، و آنها را مقایسه کرده‌ام.

تعلیم و تعلم گاهی با استفاده از مقدمات مشهوری که مورد قبول طرف مقابل است؛ گاهی با لحن خوش، گاهی با پاداش و … انجام می‌شود. به لحاظ تاریخی آنچه انسان از فرهنگ عمومی، از طریق، چشم و گوش فرا می‌گیرد، ابتدا برای وی برهانی نیست و در مرحله بعدی صورت برهانی پیدا می‌کند.

تمایز تعامل انسان با فرهنگ، با تطور تاریخی فرهنگی

جناب فارابی در این مقدمه، در مقام تبیین تعامل افراد با فرهنگ است و مراتب رشد هر فرد را در فرهنگ بیان می‌کند. او نمی‌خواهد بگوید تحقق فرهنگ هم در طول تاریخ به این شکل بوده است؛ یعنی در مقطعی فرهنگ و تاریخی وجود داشته که بشر، خیالی، ظنی و مغالطی می‌اندیشیده و در آن مقطع از تاریخ، فرهنگ حقیقتی و انسانی وجود نداشته و بعداً به حقیقت واصل شده است. اگر فارابی به تطورات تاریخی فرهنگ هم نظر داشته باشد، این تحلیل را برای حکم درباره واقعیت تاریخی فرهنگ بشری انجام نمی‌دهد؛ بلکه او از طریق شکافتن مراتب رشد معرفت انسانی، ویژگی­ های فرهنگ را دنبال می‌کند، بدون آنکه به دیگر عوامل دخیل در تکوین تاریخی فرهنگ نظر داشته باشد و بدون آنکه حضور عوامل دیگر را نفی کند.

 اگر فارابی برهانی شبیه برهان نبوّتی که ابن‌سینا یا متکلمین دارند، داشته باشد که هیچ جامعه و هیچ امتی بدون پیغمبر و بدون دین نبوده است و از همان ابتدا نخستین انسان، پیغمبر بوده و آخرین انسان هم باید پیغمبر باشد، نتیجه می‌گیرد که کسی که قوام ملت به اوست و از معرفت یقینی برخوردار است، در همه تاریخ وجود دارد و باید وجود داشته باشد.

 صراحتاً باید بگوییم که فارابی نمی‌خواهد بگوید مقطعی از تاریخ وجود داشته که ملت نبوده و مقطعی از تاریخ وجود داشته که یقین نبوده و از یک زمانی به بعد ملت به وجود آمده است. آنچه فارابی در این بند بیان می‌کند، الزاماً این را نشان نمی‌دهد که او می‌خواهد یک ترتیب تاریخی را برای تکوین فرهنگ­ها بیان کند؛ زیرا فلسفه فارابی، اقتضای اقامه‌ برهانی مثل برهان بوعلی درباره نبوت را دارد. علاوه‌ بر این فارابی در کنار نقل هم نشسته و با وجود آیاتی که از حضور مستمر پیامبران در همه اقوام یاد می‌کند، چنین اعتقادی را نمی‌تواند به‌ سهولت بپذیرد.

تحمیل این نظریه به فارابی، مثل تحمیل نظریه تکامل داروین به عبارت‌های ابن‌سینا و صدرالمتألهین یا به این عبارت‌های مولوی است که از مراتب موجودات سخن می­ گوید و صور نوعیه آنها را یکی پس از دیگری بیان می‌کند:

از جمادی مردم و نامی شدم وز نما مردم به حیوان برزدم

مردم از حیوانی و آدم شدم پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم

حمله دیگر بمیرم از بشر تا بر آرم از ملایک پر و سر

بار دیگر از ملک قربان شوم آنچه اندر وهم ناید آن شوم

مولوی در این ابیات، ترتیب تاریخی مراتب موجودات را نمی‌خواهد بگوید؛ اما اقبال لاهوری گمان کرده که این عبارات حکمای مسلمان،­ همان نظریه تکامل داروین را بازمی‌گوید؛ درحالی‌که آنها اصلاً در مقام بحث از یک تکامل تاریخی نبودند؛ یعنی نمی­گویند موجودات مدتی بودند و بعداً به‌ صورت نبات و سپس به‌ صورت حیوانات درآمدند و سپس تطور آنها به‌ صورت متاسیون و جهش یا به‌ صورت تکاملی و انتخاب اصلح، موجب پدید آمدن انسان شد؛ آنها این را نمی‌خواستند بگویند؛ اما مرحوم اقبال در رساله دکترای خود که به فارسی هم ترجمه شده، معتقد است نظریه‌ تکامل داروین را مولوی و متفکران مسلمان هم پیش از این گفته‌ بودند.

چگونگی عبور از فرهنگ و وصول به یقین

فارابی می‌خواهد بگوید که رسیدن به برهان، به حسب قوس صعود، در انسان‌هایی که به دنیا می­آیند و مفاهیم و معانی را یاد می‌گیرند، بعد از مواجهه با معرفت‌هایی است که در تاریخ و در فرهنگ وجود دارد. انسان­ها معمولاً و نوعاً ابتدا با شیوه‌های مختلف تعلیم و تعلم غیرعلمی و غیریقینی- که این شیوه‌ها را ابن‌سینا بررسی کرده است و شیوه‌های برهانی نیستند- شروع به فراگیری می‌کنند.

 انسان با مشارکت در حیات و زیست فرهنگی خود، ابتدا تصوری از این‌ مفاهیم دارد و آنها را قبول هم می‌کند و به آنها ایمان می‌آورد و مصداق کسی می‌شود که دین خود را از دهان مردم می‌گیرد و همان مردم نیز دین او را زایل می‌کنند: «من اخذ دینه من افواه الرجال ازالته الرجال». کسی که دین خود را از دهان مردم اخذ می‌کند، در این حال هنوز معرفت یقینی برایش ایجاد نشده است و با اعراض مردم و با حرف آنها هم از دین خارج می‌شود. او تا با فرهنگ دیگری مواجه نشده، ممکن است بر دین خود بماند؛ اما با تغییر محیط و فرهنگ، او نیز عوض می‌شود. البته اگر انسان بخواهد به معرفت یقینی برسد، راه‌هایی وجود دارد. یکی از آنها راه برهان است که درواقع بیان دیگری از آن آیه است: «وَ اللَّهُ أَخْرَجَکُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِکُمْ لا تَعْلَمُونَ شَیْئاً وَ جَعَلَ لَکُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَهَ». طبق این آیه، ابتدا معرفت‌های حسی از طریق چشم و گوش به دست می‌آید و معرفت قلبی در مراتب بعد حاصل می‌شود. انسان با معرفت قلبی، صاحب خرد و لب می‌شود و بالغ می‌گردد و قدرت تمییز علمی پیدا می‌کند.

انسانیت انسان هم وقتی بروز و ظهور پیدا می‌کند که وی به افق یقین برسد. یعنی انسانیت انسان هنگامی بالفعل می‌شود که وی همه‌ آنچه را که قومش بیان کردند، زیر سؤال ببرد. ممکن است بعداً معلوم شود که این معرفت درست بوده است؛ اما معرفت قبل از پرسش، معرفت ظنی است. البته ظنی بودن معرفت، دلیل بر غلط بودن آن نیست. پس از پرسش، اگر معرفت یقینی باشد، برهانش روشن می‌شود. معرفت قبل از پرسش، معرفت تقلیدی است؛ یعنی چون پدران و بزرگان مان گفته‌اند، آن را می­پذیریم.

 البته استناد به گفتار بزرگان اگر به معنای استناد به اهل خبره و فن باشد، ممکن است یک برهان اجمالی را به همراه داشته باشد؛ اما صرف انس گرفتن با یک مطلب و پذیرفتن آن، به‌گونه ­ای‌که هویت ما شده باشد، سبب یقین نمی‌شود. لذا با پرسش از آن، تمام هویت تاریخی خود را زیر سؤال می‌بریم و آنچه را از فرهنگ گرفته­ایم، بازبینی می‌کنیم. این شک دستوری، همان «اپوخه» کردنی است که هوسرل بیان می‌کند. این نوع پرسش قبل از هوسرل هم بوده است و درواقع مربوط به هر اندیشه‌ای است که می‌خواهد به یقین برسد. انسان در آنچه از فرهنگ گرفته، بازبینی می‌کند و بعد شروع می‌کند به تأمل کردن.

راه عمومی‌ به یقین رسیدن با شناخت مفهومی همین است. اشاره‌ من به آن سؤال سقراطی است و آنچه سقراط بیان می‌کند؛ او درباره آنچه در عرف عمومی یونان وجود دارد، به صرف اینکه «می‌گویند»، بسنده نمی‌کند؛ «می­ گویند»، دلیل نمی‌شود که من بپذیرم؛ من پای قضیه می‌ایستم تا روشن بشود که درست است یا نیست. با تأمل، یا می‌فهمم یا نمی‌فهمم. من باید بفهمم که این مسئله را نمی‌فهمم. در معرفت یقینی، لازم نیست همه‌ قضایا را بفهمیم؛ حتی ممکن است روشنگری به اینجا ختم بشود که معلوم بشود انسان چیزی را نمی‌تواند بفهمد. فارابی در بند اول دقیقاً همین شک دستوری را مطرح و بیان می‌کند که انسان در ظرف فرهنگ، در ظرف تاریخ، ابتدا مواجهه‌ تقلیدی و ظنی با معرفت‌های موجود از قبل دارد. شناخت برهانی و یقینی بعداً به وجود می‌آید. فارابی همین مسیر را رفته است.

دینی یا سکولار بودن معرفت عقلی و یقینی

به‌ یقین، فارابی سکولار نیست. روش او برهانی است. پا به‌ پای برهان پیش می‌رویم. علم یقینی، نور است. نور چه چیزی را نشان می‌دهد؟ نور، حقیقت را نشان می‌دهد. اگر حقیقتی نباشد، چیزی را نشان نمی‌دهد. اقتضای نور این است که نباید از خودش بیفزاید؛ باید روشنگری کند و متن واقع و متن حقیقت را نشان می‌دهد. سکولار و دینی شدن یقین، مربوط به چیزی است که معرفت یقینی نشان می‌دهد، مربوط به واقعیت معلوم و مربوط به متن حقیقتی است که معرفت علمی و یقینی آن را در می­یابد. عقل نور است و نور، واقع را نشان می‌دهد. به عقل نمی­ توان تحمیل کرد که چه چیزی را نشان بدهد.

نور بر هر چه بتابد، همان را نشان می‌دهد. فارابی، در معرفت یقینی و معرفت عقلی و در هستی‌شناسی‌اش، به خداوند و به وجود مقدس می‌رسد و در تبیین خود معرفت و نور نیز، هم شناخت عقلی برهانی و هم شناخت شهودی را اثبات می‌کند. لذا از دیدگاه او وحی در امتداد عقل مفهومی قرار داشته و همان عقل شهودی است. ملت نیز شیوه و آیین مبتنی بر یقین عقلی و وحیانی است. در سطح پایینِ ملت، عقل برهانی است؛ اما در سطح بالای ملت و در کانون ملت، یقین شهودی نهفته است که مربوط به صاحب عقل مستفاد و نبی است.

 شناخت انسان پس از تولد، با حس و خیال است و آن را از فرهنگ عمومی می‌گیرد؛ اما کم‌کم با تزکیه و سلوک، و با تأمل و تحقیق و تتبع به شناخت یقینی می‌رسد. شناخت یقینی ممکن است در حد مفاهیم برهانی باشد و ممکن است حاصل وصول به حقایق متعالی و عالی و اتصال به عقل فعال یا مخزن علم الهی باشد. امتداد راهی را که فارابی رفته، در بیان صدرالمتألهین می‌بینید. در دیدگاه ملاصدرا اوج این یقین، اتصال به عقل فعال نیست، بلکه به عقل فعال شدن و به فرا رفتن از عقل فعال هم ممکن است باشد و هست.

در کانون ملت، سان (سنت‌گذار) نشسته است. سان اول معرفت یقینی دارد. معرفت یقینی سان، معرفت عقل بالفعل نیست، معرفت عقل مستفاد است.

عقل نور است و این نور هنگامی که به روشنگری درباره خود نیز می‌پردازد، معلوم می‌شود. ما خدا را با عقل اثبات نمی‌کنیم، بلکه خداوند است که با عقل، خودش را نشان می‌دهد و اظهار می‌کند و ما با عقل، آیات و نشانه­ های او را می‌یابیم.

پی نوشتها:

. حج: ۷۸٫

. شمس: ۸٫

. عنکبوت: ۴۳٫

. شعراء: ۲۱۴٫

. نحل: ۷۸٫

. جهان­های اجتماعی، ص۹۴-۹۳

. همان.

انتهای پیام/

کد خبر : 63915
تاريخ ثبت خبر : 14 اسفند 1396
ساعت بارگزاری خبر : 11:06
برچسب‌ها:, , ,

دیدگاه شما

( الزامي ) (الزامي)