به گزارش طلوع نیوز؛
حسن دانایىفرد و حسین بابایىمجرد
مقدّمه
فلسفه علم، به منزله یکى از حوزههاى معرفت بشرى، جویاى مبدأ و معاد و مجراى علم مىباشد. در بررسى هر پدیده، سخن از علل چهارگانه فاعلى، مادّى، صورى، و غایى آن ضرورى خواهد بود؛ لذا پژوهش پیرامون منشأ، مهبط، و محمل علم و نیز پاسخ به اینکه علم با چه صورتى و به سمت چه غایتى در حرکت است، از مسائل مهمى به شمار مىروند که بشر مشتاق دستیابى به آنهاست که البته این کار در فلسفه مطلق (الهى یا الحادى) صورت مىگیرد و از رهآورد آن فلسفه علم نیز متنعّم مىگردد. رعد قلم و برق رقمهایى چند، گرچه زوایایى از این مسئله مناقشه برانگیز را روشن کرده، ولى دستیابى به حاقّ واقع از مسیرى که خود محلّ تأمّل و ابهام است نقض غرض مىباشد. اینکه با شیوههاى استقرایى۱ به دنبال اثبات فلسفه پوزیتیویستى باشیم یا با به کارگیرى روشهاى ابطالگرایانه فلسفه نگتیویسم۲ را تأیید کنیم، گرفتار شدن در پیلهاى است که به دور خود تنیدهایم. بدیهى است که غار افلاطونى۳، خودمرجعى۴، جزماندیشى۵ و ایجاد سپر دفاعى در مقابل اندیشههاى مخالف، ثمره چنین جهتگیرىاى خواهد بود.
رهایى از این دام فکرى یا به اعتبار نگاهى درون پارادایمى با تکیه بر اصول پذیرفته شده و ثابت (در محدوده زمان و مکانِ) آن پارادایم، و یا به اعتبار نگاهى برون پارادایمى (فراپارادایمى) با رجوع به مبانى حقیقى و مورد تأکید تمام پارادایمها امکانپذیر خواهد بود.
البته، مفروض اساسى این نگاه آن خواهد بود که پارادایمها به عنوان نوع نگرش به جهان۶ (جهانبینى)، دارنده اصول ثابت و فروعات مختصّ به خود مىباشند. اگر وجود هرگونه اشتراک در میان پارادایمها را منکر شویم، پارادایم از جایگاه یک جهانبینى به مرتبه یک ابزار یا روش و یا روششناسى جهت فهم جایگاه انسان در عالم و رابطه او با عالم و خالق عالم (رابطه انسان با خداوند، خود، انسانهاى دیگر و طبیعت) تنزّل خواهد کرد.
از اینرو، چه با رویکرد استقرایى سعى در ایجاد دانش کنیم و چه رویکردى ابطالگرایانه را برگزینیم و یا اینکه قائل به انقلابهاى پارادایماتیک باشیم، باید وجود اصول و مبانى مشترک میان روشها و روششناسىهاى گوناگون را بپذیریم.
امّا رویکرد مختار در این مقاله اجتهاد متوسّط مىباشد که از منابع دوگانه معرفتشناسى دینى یعنى عقل و نقل، طرفى جدّى بسته است. در این رویکرد، خبرى از نسبىاندیشى و تعارض میان علم و دین نیست و نزاع دیرین یافتههاى حوزوى با یافتههاى دانشگاهى پایان مىپذیرد.
ساختار مقاله حاضر بدین شکل است که ابتدا سه رویکرد توسعه علم مبتنى بر یافتههاى مکاتب غربى معرفى، بنیانهاى هستى شناسانه و معرفت شناسانه آنها تبیین، و متدولوژى هریک بر اساس مبانى نظرى و جهانبینىشان تشریح مىشود؛ سپس سهم هریک از رویکردهاى سهگانه در نسبىاندیشى مشخّص مىگردد. در ادامه، موضع اسلام پیرامون نسبىاندیشى معرّفى مىگردد.
بعد از آن، از تعریف علم و فرضیه و عیبناکى علوم روز و علل این عارضه و راههاى درمان آن خواهیم گفت و از تعامل علم و فلسفه جهت حلّ نارسایىهاى علمى پرده برخواهیم داشت.
در نهایت، رویکرد مختار این مقاله در تولید علم با عنوان اجتهاد متوسّط معرّفى مىشود و زوایاى آشکار و پنهان آن تبیین مىگردد؛ در این راستا، جایگاه عقل و نقل و رابطه آن دو با یکدیگر و با وحى مشخّص مىشود. دستآخر، ماهیت یافتههاى ناشى از اجتهاد متوسّط روشن مىگردد.
رویکردهاى سهگانه به توسعه علم
در این مقال، رویکردهایى که در توسعه علم بدان اشاره مىشود عبارتاند از: رویکرد استقرایى که با نمایندگى آگوست کنت معرّفى مىشود، رویکرد ابطالگرایانه که مطمحنظر کارل پوپر است، و رویکرد پارادایمى که مورد توجه کوهن مىباشد. در نهایت نیز رویکرد اسلامى در توسعه علم تشریح مىشود.
رویکرد استقرایى
کنت با اعتقاد راسخ به فلسفه اثباتگرایى (پوزیتیویسم) بر آن بود که باید براى علوم انسانى نیز حیثیتى مشابه علوم تجربى قائل شد؛ به این معنا که در علوم انسانى نیز باید از ابزار پژوهش تجربى استفاده شود. از نظر او، جوامع انسانى از سه مرحله الهى، فلسفى، و علمى عبور کردهاند. همچنین در جوامع الهى ـ که تبلور تاریخى آن قرون وسطى است ـ پیامبران، و در عصر رنسانس و پس از آن فیلسوفان به عنوان رهبران جامعه شمرده مىشوند. امّا در دوره کنونى (عصر علمى)، دانشمندان و جامعهشناسان رهبران جامعه خواهند بود. البته ممکن است در هر جامعهاى، بازماندههاى فکرى اعصار گذشته رسوب کرده باشند.۷
استقراگرایان از جمله فرانسیس بیکن تجربه را که به واسطه مشاهده و آزمایش به دست مىآید به منزله منبع معرفت معرفى مىکنند. مطابق استقراگرایى سطحى، علم با مشاهدات آغاز مىشود. عالم مشاهدهگر باید داراى اعضاى حسى معمولى و سالم باشد و باید آنچه را که با توجه به وضعیت مورد مشاهده مىتواند ببیند، بشنود و… با امانتدارى تمام ضبط کند و این عمل باید با ذهنى خالى از پیشداورى انجام پذیرد.۸ از اینرو، پوزیتیویستها با تکیه بر استقرا که مبتنى بر مشاهده و آزمایش است به دنبال کسب معرفت مىباشند.
رویکرد ابطالگرایى
کارل پوپر۹ به عنوان یکى از نظریهپردازان فلسفه علم، پیرامون شکلگیرى دانش، قائل به نظریه ابطالگرایى۱۰ است. او مىگوید: دانش علمى مىتواند از طریق شکلدهى ایدههاى جدید (حدسیات) و تلاش براى ابطال آنها از طریق پژوهشهاى تجربى، با شتاب بیشترى پیشرفت کند. وى بر آن است: واقعیات و حقایق واگرا و چندگانهاى۱۱ وجود دارند و هدف غایى علمْ کشف و تبیین تفسیرى ماهیت و معناى پدیدهها و تعیین رفتار آنهاست.۱۲
پوپر اعتقاد دارد: گرچه ما همواره در چارچوبى از تئورىها، انتظارات، تجارب گذشته و زبان خود زندانى هستیم، امّا با تلاش مىتوانیم این چارچوبها را بشکنیم. مسلّما پس از آن، دوباره خود را درون چارچوبى خواهیم یافت؛ چارچوبى که بهتر و وسیعتر خواهد بود و ما مىتوانیم در هر لحظه مجددا آن را بشکنیم.۱۳
وى وجود حداقلّى از جزماندیشى را براى نظریه علمى ضرورى مىداند تا تئورىهاى علمى فرصت بروز و ظهور داشته باشند.۱۴
رویکرد پارادایمى
کوهن با ردّ دو رویکرد ابطالگرایانه و استقرایى، قائل به نظر سومى است. او مىگوید: توسعه علم به جاى اینکه از طریق واقعیتهایى که خود را براى اندیشمندان آشکار مىسازند (نگرش استقراگرا) یا به جاى اینکه به وسیله دانشمندانى که در هر آزمایشْ سعى در ابطال فرضیات خود دارند (نگرش ابطالگرا) انجام پذیرد، از طریق حلّ تنشهاى سیاسى در جامعه علمى و به طور تناوبى صورت مىگیرد؛ لذا به جاى اینکه سیر تکامل علم شامل یک مسیر خطّى از فرضیات ابطالپذیر باشد، متشکّل از یکسرى دورههاى غیرمستمر از علوم هنجارى و تغییرات انقلابى است. این امر بدان معناست که براى یک دوره زمانى (یک شیوه دیدن جهان) هنجار تلقّى مىشود و در صورتى که این شیوه پاسخگوى مسائل نبود، با بحران مواجه مىشود و در نتیجه این بحران، انقلاب علمى رخ مىدهد. البته از دیدگاه کوهن، پارادایمْ وسیعترین واحد اجماع درون یک رشته علمى است که یک جامعه علمى یا خردهجامعه علمى را از دیگرى متمایز مىسازد.۱۵
او چنین تحوّلى را در مقام قیاس با انقلابهاى سیاسى، انقلاب علمى (پارادایم) مىنامد.۱۶
پارادایم، نوعى جهانبینى است که ماهیت جهان، جایگاه فرد در آن و دامنه روابط احتمالى او نسبت به جهان و اجزاى آن را مشخّص مىکند. باورهاى موجود در پارادایمها از آن جهت اساسى و بنیادىاند که باید با ایمان پذیرفته شوند و هیچ راهى، براى اثبات حقیقى بودن آنها وجود ندارد.۱۷
کوهن در تبیین رویدادهایى که هنگام جایگزینى یک پارادایم به جاى پارادایم دیگر اتّفاق مىافتد، مىگوید:
انقلابهاى پارادایمى وقتى رخ مىدهند که مجموعه جدیدى از پیشفرضها، اندیشمندان را قادر به مسائلى مىکند که قبلاً لاینحل بودهاند. در عین حال، این پیشفرضها باید قبل از اینکه تغییر پارادایمى کامل شود، مورد قبول طیف وسیعى از علما و کاربران قرار گیرد.۱۸
نکته حائز اهمیت آنکه کوهن این نگاه پستمدرنیستى را که قائل است: نظریاتْ موجبات تکامل یکدیگر را فراهم مىکنند، و هیچ نظریهاى نظر قبلى را رد نمىکند، به شدّت نقد کرده است. او این تلقّى را که سیر تحوّل علمْ سیرى صعودى است که در هر گام نسبت به گام پیشین به کشف واقعیت نزدیکتر مىشود، شدیدا به چالش مىکشد. ویژگى عمده نظریه وى تأکیدى است که بر ممیزه انقلابى پیشرفتهاى علمى دارد؛ به طورى که موافق آن انقلاب متضمّن طرد و ردّ یک ساختار نظرى و جایگزینى آن با ساختار ناسازگار دیگرى است.۱۹ کوهن بر آن است که پارادایم نوین، اصلاحشده پارادایم پیشین نیست.۲۰
متدولوژىهاى سهگانه فوق، جهت توسعه دانش، بر ابزار حس تکیه مىکنند و منبع شناخت را صرفا تجربه مىدانند. با این حال، مکاتب و دانشمندان دیگرى وجود دارند که عقل را نیز به عنوان منبع معرفتى در تولید علم معرفى مىکنند. و گروه سومى سعى دارند تا میان این دو منبع، جمع بکنند.
تجربهگرایى و خردگرایى
در مجامع علمى، سخن از تعارض تجربهگرایى کلاسیک بیکن۲۱، لاک۲۲، برکلى۲۳، هیوم۲۴ و استوارت میل۲۵ با خردگرایى کلاسیک دکارت۲۶، اسپینوزا۲۷ و لایبنیتس۲۸ به میان مىرود. در این مقوله، دو سؤال مطرح است: ۱) آیا نحلههاى فکرى و علمى صرفا همین دو نحله مىباشند؟ ۲) آیا میان این دو نحله علمى، به راستى تعارضى وجود دارد؟
کارل پوپر مىگوید:
من خواهم کوشید تا نشان دهم که تفاوتهاى بین دو مکتب تجربهگرایى و خردگرایى، اهمیت کمترى دارند تا همانندىهایى که از آنها دیده مىشود. به نظر من، گرچه مشاهده و عقلْ هریک باید نقش مهمى را انجام دهند، امّا کارکرد آنها غیر از آن است که بزرگان کلاسیک این مکتبها تعیین کردهاند.۲۹
دکارت، اسپینوزا و لایبنیتس عقل را تنها منبع شناخت مىانگارند؛ در مقابل، جان لاک، برکلى، و هیوم (به ویژه به دلیل نقدهایش از اعتبار معرفت تجربى و نقد علّیت) منشأ شناخت بشر را تماما از تجربه حسّى و حواسّ پنجگانه مىدانند.
سرانجام کانت براى ایجاد سازگارى میان دو گروه عقلگرا و تجربهگرا تلاش کرد. او بخشهایى از معرفت را که در عقل ریشه داشتند از بخشهایى که ناشى از تجربیات بودند جدا، و ادّعا کرد که مىتوان سهم هریک را به دقّت مشخص ساخت.
امّا نقد جدّى بر ارکان رویکردهاى سهگانه در توسعه علم، نسبىاندیشى در این رویکردهاست.
نقدى بر رویکردهاى سهگانه: مفهومپردازى نسبىاندیشى
مفهوم نسبىاندیشى مفهومى مناقشه برانگیز است که شاید به عنوان مشترک لفظى استعمال شود. در باب مفهوم نسبىاندیشى، باید توجه داشت که چه معنایى از نسبیت اراده شده است: آیا نسبیت در مقابل حقیقى بودن، و به معناى مقایسهاى بودن است یا نسبى بودن در مقابل مطلق بودن قرار مىگیرد و به معناى آن است که واقعیت شى وابسته به مجموعهاى از شرایط باشد؛ و معناى مطلق بودن، رها بودن از برخى شرایط است؟ اگر نسبیت را به این معنا بگیریم، همه امور مادّى و طبیعى از آن نظر که وابسته به یک سلسله شرایط محدود زمانى و مکانى مىباشند، و چون تنها در آن شرایط و وابسته به آن شرایطْ واقعیت خاصّ خود را دارند، نسبى مىباشند؛ تنها مجرّداتْ وجود مطلق دارند، بلکه مطلق حقیقى که واقعیتى است رها از هر شرط و علّت و از هر قید، ذات مقدّس حق است.۳۰
در این مقاله نسبیت در مقابل مطلق بودن است و نه حقیقى بودن؛ به این معنا که مبانى و اصول یا بایدها و نبایدها، وابسته به شرایط زمانى و مکانى خاصّى هستند یا مستقلّ از زمان و مکان، در تمام شرایط و مقتضیات حاکم و پابرجایند.
عدهاى از دانشمندان قائلاند که معرفت و فهم بشرى و نیز ایدئولوژىها و جهانبینىها متناسب با مقتضیات زمانى و مکانى تغییر مىکند، و حتى اعتقاد دارند: معرفت درباره موضوع واحد، براى افراد گوناگون، متفاوت حاصل مىشود.
قائلان به نسبیت حقیقت یا معتقدان به نسبیت دانش و فهم بشرى عقیده دارند که در شرایط حسّى واحد، یک شناخت مشترک بین دو نفر نمىتواند پیدا شود؛ زیرا حقیقتْ چیزى جز حاصل تأثیر و تأثّر متقابل فرد و خارج، و فهم حقیقتْ چیزى جز نگرش از دیدگاه پیشفرضهاى سابق نیست، و هرکس وجود مختصّ به خود دارد یا گرفتار پیشفرضهاى ذهنى خود است.۳۱
این نوع نگاه وجود مقیاس و ملاک مشترک براى سنجش اندیشهها را ملغى مىکند. البته موضعى که در مطالب فوق اتّخاذ شد به این معنا نیست که همه ادراکات ما مطلق است و هیچکدام وابسته به شرایط زمان و مکان نیست؛ بلکه باید گفت: آنچه نسبى است علوم و ادراکات اعتبارى و عملى است. این ادراکات است که در فرهنگهاى گوناگون، برحسب شرایط متنوّع زمانى و مکانى، مختلف است؛ نیز این ادراکات است که واقعیتى ماوراى خود که از آن حکایت کند و معیار حق و باطل یا صحیح و غلط بودن آن باشد، ندارد. امّا علوم و ادراکات و اندیشههاى نظرى که فلسفه و علوم نظرى انسان را مىسازند، همچون اصول جهانبینىِ مذهب و اصول اولیه اخلاق، اصولى ثابت و مطلق و غیرنسبى مىباشند.۳۲
واقع مطلق است و علم و معرفتِ مطلقْ امکانپذیر؛ گرچه در مواردى خطا نیز واقع مىشود، همانطور که معارفى که بشر به آنها رسیده است همگى صواب و مطابق با واقع نیست. بنابراین آنچه برخى در تحلیل دانش و معرفت مىپندارند و همه علمها را به فرضیه برمىگردانند و یا با تأکید بر نسبىگرایى، حقیقت را توزیع مىکنند و با مصالحه، هر فرضیه و ایدهاى را بهرهمند از قدرى از حقیقت مىدانند، در تقابل با مبناى درست قرار مىگیرد؛ زیرا نهواقعنسبىاستونهمعرفت.۳۳
نسبىاندیشى در شناختشناسى رویکردهاى سهگانه
در رویکرد استقرایى، پژوهشگر با تکیه بر حواس و از طریق محور قرار دادن تجربه تلاش مىکند تا مشاهدات خود را مبنایى براى استنتاجات قرار دهد؛ لذا از مشاهدات جزئى، اصلى کلّى را نتیجه مىگیرد. این رویکرد آنجا رایحه نسبیت به خود مىگیرد که تجربهها مبتنى بر استقرا و نه یک قیاس خفى حاصل شود. از اینرو، تجربهها مفید علم و حتى اطمینان عقلایى نبوده و صرفا استقراى ناقصى از یک پژوهشگر مىباشد. بنابراین، با تعداد معتنابهى از پژوهشگران روبهرو مىشویم که مبتنى بر استقراى ناقص خود، دریافتى پیدا کرده و نام «علم» را بر آن مىنهند. لذا یافتهها متناسب با استقرائات پژوهشگران در شرایط متنوّع زمانى و مکانى، متفاوت و نسبى مىگردند.
در رویکرد ابطالگرایانه مىبینیم که مفروض اساسى بر علمى بودن هر یافته قابلیت آن براى ابطال مىباشد. این فرض به روشنى نشان از آن دارد که از فرضیات سست و اثباتنشده، تلقّى علم و دانش مىشود؛ چراکه اگر فرضیهاى اثبات متقن و مستحکمى داشته باشد، اصل بر عدم ابطال آن مىباشد. این نوع نگرش آنجا به سمت نسبىاندیشى پیش مىرود که قائل به مطلق بودن هیچ دانشى نبوده و دانش را به قابلیت ابطالش، دانش مىداند. لذا به تمامى معارف صبغهاى نسبى داده و آنها را در ظرف زمان و مکان به محک مىگذارد.
امّا در رویکرد پارادایمى، طبق تعریفى که کوهن ارائه مىکند، انقلابهاى پارادایماتیک با انقلابهاى سیاسى قیاس مىشود؛ در عین حال، پارادایم نیز باید با ایمان پذیرفته شود و هیچ بهرهاى از زور و اجبار نداشته باشد. با این رویکرد پارادوکسیکال، اتّهام نسبىگرایى متوجه کوهن شد که او را بر آن داشت تا به دفاع از خود بپردازد. و نسبىگرا بودن خود را نپذیرد.
امّا حقیقت، چه علمى باشد و چه کلام خدایى باشد، چیزى است که ما بر آن توافق داریم؛ توافق نمىتواند مبتنى بر اقتدار باشد. کوهن مدارک و شواهد فراوانى مبنى بر اینکه انقلابهاى پارادایمى، پیامدهاى فرایندهاى اجتماعىاند، ارائه مىدهد.۳۴ همین که کوهن انقلابهاى پارادایمى را وابسته به شرایط و پیامدهاى اجتماعى مىداند دلیل بر آن است که او رویکرد نسبىگرایانه دارد.
البته نگاه نسبى در روشها با توجه به اصل ضرورت تنوّع و یا رویکرد اقتضایى ـ که بیش از آنکه بر تناسب اصول با شرایط زمان و مکان تأکید داشته باشد، بر سازگارى روشها تکیه دارد ـ خود امرى ضرورى در شرایط متحوّل جوامع امروز است. لذا در علوم اجتماعى و انسانى، منطق فازى و دانش نادقیق به طور جدّى مطرح شده است. دلیل نسبىاندیشى در رویکردهاى سهگانه، برخلاف مطلقگرایى نگاه دینى، به جهانبینى و ایدئولوژى دو مکتب برمىگردد.
جهانبینى و ایدئولوژى
تعیین جایگاه هر موجود فرع بر ماهیت و هویّت آن موجود است؛ به این معنا که تا هویّت یک شىء شناخته نشود، جایگاه آن شىء در نظام هستى روشن نخواهد شد. و اگر هویّت چیزى شناخته شود، جایگاهش نیز خود به خود آشکار خواهد گشت. توضیح آنکه تعیین جایگاه اشیا وابسته به جهانبینى، و صحت و سقم جهانبینى و نیز شدّت و ضعف آن به درجه معرفتشناسى مرتبط است.۳۵
اگر معرفتشناسى کسى تجربى و حسگرایانه باشد و در نتیجه جهانبینى هم تجربى و حسگرایانه باشد، در مقام پاسخ به سؤال از هویّت انسان و جایگاه او در نظام هستى، سخن از طبیعت مىراند.۳۶ لذا در جهت انسانشناسى و تبیین دیدگاه مکاتب گوناگون پیرامون شناخت، تبیین هستىشناسى، معرفتشناسى، و جهانبینى ضرورت دارد.
هر شکل از جهانبینى نیز ایدئولوژى خاصّى را رقم مىزند؛ اگرچه برخى از متفکّران غربى، نظیر دیوید هیوم، معتقدند که از «هست»ها نمىتوان «باید»ها را استنتاج نمود. به عبارت دیگر، ارزشها یا اخلاق را نمىتوان از علم به دست آورد و میان «باید»ها و «هست»ها رابطهاى منطقى وجود ندارد.۳۷
ایضا اختلافنظر فوق، با تبیین رابطه ایدئولوژى و جهانبینى روشن خواهد شد.
تعریف ایدئولوژى
ایدئولوژى، به برخى اصول درکشده و مطلوب اطلاق مىشود که مطلوبیت آن به حدّى رسیده که به عنوان عقیده پذیرفته شده است؛ ایدئولوژى مانند عنصرى اصیل، در مغز و روان انسانى، به فعّالیت مىپردازد و تفسیر و توجیه زندگى را «آنچنانکه باید» به عهده مىگیرد.۳۸
تعریف جهانبینى
ارتباط ذهن انسان با جهان بر سه قسم است:
الف) ارتباط مستقیم علمى که براثر تماس حواس با جهان خارج به دست مىآید.
ب) ارتباط دریافتى با واقعیات، مانند دریافت زیبایى پدیدهها و دریافت عظمت امور که نظر متفکّر را به خود جلب مىکند.
ج) ارتباط با مجموع جهان هستى که موجب پیدایش فلسفهها و جهانبینىها مىشود.
هرکدام از این سه رویکرد جهانبینى خاصّى را رقم مىزند.
امّا اگر مطابق رویکرد سوّم، جهانبینى انسان اینگونه باشد که: «جهانى وجود دارد که من جزئى فعّال از آن هستم و کسى هستم که از اجزاى همین جهان زاییده مىشوم و سپس، از نظر معرفتى، به آن اشراف و احاطه پیدا مىکنم و تدریجا این استعداد در من به فعلیت مىرسد که بىهدفى حیات و بىهدفى جهان را مساوى با نیستى و بیهودگى من و جهان مىبینم»، قطعا به این نتیجه خواهد رسید که باید به اعمالى خاص تن در دهد و نمىتواند مطابق هوا و هوسهاى نفسانى خود عمل کند.۳۹ این شکل از جهانبینى بایدها و نبایدهایى را براى انسان ایجاد مىکند که عدم مراعات آنها خلاف اقتضاى آن جهانبینى است.
جایگاه ثابت انسان در جهان هستى و معرفت قابل حصول و لایتغیر او نسبت به این جایگاه، بایدها و نبایدهایى را به عنوان مبانى و اصول براى او منجّز و قطعى مىگرداند. امّا اگر سایر شقوق جهانبینى پذیرفته و یا ارتباط میان جهانبینى و ایدئولوژى انکار شود، دیگر صحبت از مبانى و اصول ثابت بجا نخواهد بود. از اینرو، اندیشههاى نسبىگرایانه مجال طرح شدن پیدا مىکنند. علوم تجربى و بخصوص انسانى روز به خاطر تکیه بیش از اندازه بر حس و تجربه (جهانبینى نوع اوّل و دوم) عیبناکاند و نقص دارند و تا زمانى که اصلاح نشوند، خروجى معیوب در دستان بشر قرار خواهند داد.
نقدى بر شناختشناسىِ تولید علوم معاصر
مىدانیم که علم داراى دو معناست: در یک معنا، مطلق آگاهى است (همانگونه که اهل منطق در تعریف آن گفتهاند: «العلم هو الصوره الحاصله من الشىء عند العقل»)؛ در معناى دوم، مراد از آن علوم تجربى است که عبارت از بررسى روابط میان پدیدهها به منظور کشف قانون مىباشد.
علم عبارت است از: درک پدیدهها همراه با اشراف نفس انسان بر آنها.۴۰
طبق این تعریف، هر تصوّر و دریافتى علم نیست؛ بلکه علم مشروط به اشراف و توجه نفس به موضوع مورد دریافت است، چراکه یکى از فعّالیتهاى اکتشافى «نفس» یا «من» شمرده مىشود، نه انعکاس و دریافتى محض.
قانون علمى: آن قضیه کلّى است که بیانکننده جریانى منظّم در عالم هستى است، جریانى که براى به وجود آمدنش استمرار شرایط و مقتضیاتى لازم است؛ به طورى که در صورت تخلّف یکى از آن شرایط و مقتضیات، جریان مربوط به وجود نمىآید.
در بحث از قانون علمى، به چهار موضوع باید توجه داشت:
۱٫ واقعیت قانون علمى: قانون علمى، ذاتى است یا دستورى و یا توصیفى است یا قراردادى.
۲٫ چگونگى کشف قانون علمى: براى کشف قوانین علمى، ذهن باید مراحل زیر را سپرى کند:
الف) ارتباط برقرار کردن حواس و ابزارهاى فنّى با موضوع مورد شناسایى؛
ب) عمل تجربه و تکمیل مشاهده به وسیله حواس و ابزارهاى فنّى؛
ج) در مرحله سوم، ذهن به بررسى موارد ابهامبرانگیز مىپردازد تا چنانچه آن موارد قابل تطبیق بر قانون مورد تحقیق نباشند، ذهن آنها را تصفیه کند؛
د) در آخرین مرحله، قضیهاى کلّى، در ذهن پژوهشگر، حکم قانون را پیدا مىکند.
۳٫ کلّیت قانون علمى و منشأ آن: منشأ کلّیت قانون علمى عبارت است از:
الف) عمومیت خصایصى که در موجودات یافت مىشود؛
ب) تجرید واقعیات عالم و درک روابط میان آنها.
۴٫ ملاک علمى بودن موضوع: موضوع علمى ویژگىهایى چون موارد ذیل را داراست: امکانپذیرى ماهیت واقعیت؛ قابلیت بررسى عوامل و شرایط تحقق و موانع ایجاد واقعیت؛ قابلیت شناخت و محاسبه قانونى معلولها و آثار پدیده؛ قابلیت مقایسه پدیده با موارد مشابه و مخالف؛ مشمول بودن پدیده از اصول و قوانین حاکم بر مسائل علمى مبتنى بر تعریف یادشده از علم و قانون علمى، علل عیبناکى علوم تجربى و انسانى روز عبارتاند از:
الف) محدودیت حس و تجربه
اینگونه نیست که تجربه بتواند به طور نامحدودى در قلمرو معارف دینى حضور داشته و در مقام تعارض و یا تقیید و تخصیص همه اقسام معارف دینى برآید؛ مثلاً دانش تجربى را راهى به معجزه و امکان تعارض با آن نیست. تجربه تنها در محدوده تجربهپذیر مطلب قابل اعتماد دارد.
ب) عدم توجه به تفاوتهاى علم و فلسفه
۱٫ به گفته وایتهد، فلسفه به دنبال تعمیمهایى مىگردد که مشخصکننده واقعیت کامل حقیقت مىباشد؛ در صورتى که علم تجریدساز است.
۲٫ با علم نمىتوان بر جهان هستى اشراف پیدا کرد، امّا به کمک فلسفه مىتوان بر کلّیات جهان هستى آگاهى و احاطه یافت.
۳٫ نظامهاى فلسفى به جهت تکیه بر کلّیات و تعمیمهاى مافوق تفسیرات، نسبت به نظامهاى علمى پایدارترند.
۴٫ در فلسفه مىتوان به نوعى یقین رسید، یقین که با مقدارى ابهام درآمیخته است؛ امّا در علم، به جهت دخالت وسایل شناخت و هدفگیرى در تحقیق و قرار گرفتن موضوع تحقیق در سیستم باز هستى، نمىتوان به یقین دست یافت.
هرچند میان علم و فلسفه اختلافهایى وجود دارد، امّا هیچیک از دیگرى بىنیاز نیست. از نظر فیلسوفان معاصر، علم از این جهت مىتواند به فلسفه کمک کند که اوّلاً مقدّمه بعضى از براهین فلسفى را اثبات مىکند و ثانیا مسائل جدیدى را براى تحلیلهاى فلسفى ارائه مىدهد. فیلسوف از معارفى برخوردار است که عالم نمىتواند منکر آنها شود و یا با روش علمى درباره آنها تحقیق کند.۴۱
ج) بىاعتنایى به مابعدالطبیعه
از اواخر قرن هفدهم تا قرن حاضر، بىاعتنایى به مابعدالطبیعه در غرب پیدا شده است. این سطحىنگرى و بىاعتنایى به مابعدالطبیعه ناشى از دیدگاههاى زیر است:
۱٫ برخى مانند اگوست کنت که تاریخ بشر را به سه دوره ربّانى، فلسفى و علمى تقسیم کردهاند، بر این گماناند که دوران معاصر، دوران علم است و نه فلسفه؛ از اینرو، طرح مباحث مابعدالطبیعه در این دوران، دیگر ضرورتى ندارد.
۲٫ برخى یکى دیگر از علل بىتوجهى به مابعدالطبیعه را بىنیازى بشر از مسائل عالیه فلسفه در دوران علم دانستهاند.
۳٫ درهمآمیختگى روشهاى علمى با روشهاى فلسفى در میان فلاسفه گذشته، از عوامل بىتوجهى برخى از افراد به مابعدالطبیعه بوده است.
تجربه نمىتواند بار فلسفه مطلق و کلّى را به دوش کشد، جهانبینى و هستىشناسى ارائه دهد، جهان را صرفا مادّى تلقّى کند، و فرامادّه را نفى نماید. اساسا فلسفه علمى (علم مصطلح) و هستىشناسى و جهانبینى علمى سخن گزاف و باطلى است که ملحدان و مادّهگرایان با غفلت از این نکته که تجربه لسان حصر ندارد، به دام آن افتادهاند.
د) عدم استناد علوم تجربى و انسانى به فلسفه الهى
علم تجربى در ذات و سرشت خویش جوهر الحادى ندارد، چنانکه فلسفه علم (فلسفه مضاف) نیز ذاتا منزّه از الحاد است. عالم علوم تجربى اگر به خوبى به محدودیت علم تجربى پى ببرد، هرگز انتظار جهانبینى و هستىشناسى از علم تجربى نخواهد داشت. فلسفه الحادى (فلسفه مطلق)، با جهانبینى و هستىشناسى الحادى، مولد فلسفه علم (فلسفه مضاف) الحادى است و این فلسفه علم الحادى به علم صبغه الحاد مىبخشد؛ حال آنکه علم در ذات خود هیچ اقتضایى نسبت به الحاد ندارد.
ه.) خلط جایگاه علم و فرضیه
فرضیه، به آن صورتى که امروزه آن را مبدأ مسائل علمى قرار مىدهند و وسیله توسعه و رشد علوم مىدانند، عبارت است از سلسله قضایایى که نه بدیهى مىباشد، نه در جاى دیگر به اثبات رسیده است و نه نظر به اثبات و عدم اثبات آن وجود دارد.۴۲
تغییرپذیرى دائمى فرضیهها منجر به تبدیل و دگرگونى پیوسته نظامهاى معرفتى مىشود که مبتنى بر آنهاست و تغییرات مستمر اینگونه از معارف بشرى ـ که در واقع، تغییر پندارها و خیالهاى غیرمبرهنى است که در کشاکش شرایط روانى و یا اجتماعى خاصّ خود به دلیل کاربردها یا کارکردهاى ویژه شکل یافته و یا از بین مىروند ـ باعث شده است تا کسانى که دانش بشرى را در این محدوده مىنگرند و شناخت حقیقى را که همان علم و یقین نسبت به واقع است محال مىدانند، چنین پندارند که معرفت بشرى چیزى جز نظامسازى بر اساس قضیههاى مختلف نیست.
شاخصهاى محسوسِ نقش کاربردىِ فرضیهها در زندگى طبیعى به عنوان عامل تغییر و از مبانى تحلیل معارف بشرى شمرده مىشوند. مبتنى بر این دیدگاه، هیچ معرفت ثابتى وجود ندارد؛ بلکه ثبات چیزى جز پندارى متغیّر و زوالپذیر نیست.۴۳
در حالى که فرضیه نه علم است و نه علمى (یعنى نه مفید یقین است و نه مفید اطمینان عقلایى)، حجّت شرعى نبوده و عمل به مقتضاى آن وجوب شرعى ندارد؛ بنابراین نباید معارض دین و نقل تلقّى شود. امّا علم و یا علمى حتى در علوم طبیعى نیز با دین تعارض ندارد؛ بلکه اگر تعارضى باشد، آن تعارض با نقل (برداشت علما از قرآن و سنّت) خواهد بود. علم، اگر علم است، نمىتواند غیراسلامى باشد؛ زیرا علم صائبْ تفسیر فعل خداست، هرچند فهمنده آن به خدا باور نداشته باشد. امّا راهحل درمان عیبناکى علوم چیست؟
راهى به سوى تدقیق شناختشناسى علوم معاصر
۱٫ تکیه علوم بر فلسفه الهى
آثار و فواید معرفت متافیزیکى عبارتاند از:
ـ سایر شناختها ذیل معرفت متافیزیکى قرار مىگیرند.
ـ این نوع معرفت، اصول و مبادى کلّى و اهداف و غایات شناخت را عرضه مىکند.
ـ معرفت مابعدالطبیعى، احساسات عالى را نصیب انسان مىنماید و هدف اعلاى زندگى را به او نشان مىدهد.
ـ اگر کسى معرفت مابعدالطبیعى را نفى کند، فقط به شناخت پدیدهها و روابط میان آنها بسنده خواهد کرد، و در نتیجه نسبت به شناخت حقیقى که این پدیدهها وابسته به آن هستند، بىاعتنا خواهد بود.
ـ معرفت مابعدالطبیعى در خدمت هیچیک از آگاهىهاى بشرى قرار نمىگیرد و مافوق همه معرفتها و غایت آنهاست.
۲٫ تعامل و تلاؤم علم و فلسفه
اگر علم و فلسفه فعّالیت مشترکى داشته باشند، آثار زیر براى معرفت بشرى حاصل خواهد شد:
ـ دیگر، برخى از دانشمندانْ کار فلاسفه را به تصوّر کلّىگویى، ناچیز نمىشمارند.
ـ دانشمند با معلومات تجربى خود، وحدتها را تجزیه مىکند؛ در حالى که فیلسوف سعى در ارائه وحدتهاى جامع دارد. همکارى مشترک این دو موجب مىشود تا علم به وحدتهاى جامعترى دست یابد.
ـ تعمیمات و قواعد کلّى و ثابت فلسفى مىتواند مسائل علمى را از گسیختگى نجات دهد.
ـ فلسفه در ارتباط با علممىتواند در برخىاز اصولوقواعد خود، تحقیقوتجدیدنظر دائمى کند.
ـ اگر این دستاوردهاى علم در مسیر وحدت انسانى ـ که فلسفه عهدهدار بیان آن است ـ به کار گرفته شود، آدمى مىتواند به روش صحیح از طبیعت بهرهبردارى کند و خود را از «آنچه هست» به «آنچه باید باشد»، برساند.
الزامات تعامل سازنده علم و فلسفه
الف) عالم و فیلسوف باید بدانند که تجزیه اجزاى جهان براى تحقیقات علمى، ارتباط آن اجزا را با یکدیگر از میان نمىبرد.
ب) عالمان به خاطر محدودیت حواس، باید از گفتن «این است و جز این نیست» بپرهیزند.
ج) دانشمندان باید بپذیرند که جهان آغاز و انجامى دارد، هرچند ما با دستاوردهاى علمى خود نتوانیم مشخّصات آنها را مانند دو نمود فیزیکى بشناسیم.
د) دانشمند باید بداند که تماس او با واقعیات، به کمک حواس و ابزارهاى تجربى انجام مىگیرد؛ هرگز نمىتوان به طور مستقیم با همه واقعیت هستى ارتباط برقرار کرد.
ه.) دانشمند باید بداند که اگر وجود حکمت متعالى را در جهان هستى درک نکند، نمىتواند ادّعاى شناخت حتى جزئى از جهان طبیعت را بنماید.
و) دانشمند و فیلسوف باید وجود خدا را بپذیرند تا بتوانند به تفسیر علّت جریان قوانین طبیعت و حرکت موجود در آن بپردازند.
این تلاوم علم و فلسفه آنها را در مسیر حکمت به جریان مىاندازد.
در اسلام، بر اساس جهانبینى و ایدئولوژى (نوع سوم) قویمى که ابتنا بر فلسفه الهیه دارد، و با تکیه بر تعامل علم و فلسفه در تولید علم از جمله علوم انسانى، رویکردى متفاوت با رویکردهاى علوم مبتنى بر مبانى غربى ارائه شده است. نام این رویکرد را نگارنده مقاله حاضر «اجتهاد متوسط» گذارده که شرح مبسوط آن در ذیل آمده است. قسمت عمده مطالب پیشرو را نظریات آیتا… جوادى آملى تشکیل خواهد داد.