| امروز پنج شنبه, ۳۰ فروردین , ۱۴۰۳ |
سرخط خبرها:

معرفی مقاله؛


تأثیر مردم‌شناسی بر هستی‌شناسی، معرفت‌شناسی و روش‌شناسی فایرابند

فلسفه فایرابند با تكیه بر مقوماتی مانند تكثر، ثبات، نسبیت مفهومی، تاكید بر حفظ آزادی و در نهایت غنای وجود، همخوانی وثیقی با یافته های مردم شناسان را نشان داده و امكان تایید تجربی آموزه های فلسفی فایرابند به وسیله مردم شناسی می تواند موضوع پژوهشی مفصل قرار گیرد.

به گزارش خبرنگار پایگاه خبری ـ تحلیلی طلیعه به نقل از فرهنگستان علوم اسلامی قم، محسن دنیوی، مدیر گروه فلسفه و روش شناسی اسلامی علوم، در مقاله ای به بررسی اثرگذاری مردم شناسی فایرابند بر هستی شناسی و معرفت شناسی و روش شناسی پرداختند.
این مقاله که قبلا در مجله علمی پژوهشی فلسفه علم پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی دانشگاه تهران منتشر شده بود، در ادامه می آید:

۱. مقدمه

در آثار فیلسوف شهیر علم، پاول فایرابند (Paul Karl Feyerabend) ارجاعات متعددی به مطالعات مردم شناسان وجود دارد. ارجاعاتی که مورد توجه شارحان آثار او قرار نگرفته است. اریک ابرهایم (Eric Oberheim) از جمله شارحان اندیشه فایرابند، در کتاب فلسفه فایرابند، ربط فکری او با مکاتب مختلف فلسفی را اینگونه توصیف می کند:
«فایرابند مجموع های مشتمل بر برچسب های گوناگونی از پوزیتیویسم منطقی تا پست مدرنیسم، از واقع گرایی تا ضد واقع گرایی، از عقل گرایی تا نسبی گرایی و موارد دیگری است که میان اینها و یا حتی فراتر از آنهاست. فایرابند به عنوان یک پوپری و یک ویتگنشتاینی شناخته شده به همان میزانی که به عنوان یک نئوکانتی و یک نئوهگلی درک شده است».(Oberheim, 2006, p. 2)
اما ابرهایم نامی از مردم شناسان و یا مردم شناسی به میان نیاورده است. شارحان فایرابند در بررسی ریشه ها و پس زمینه های فلسفه او، اغلب به مواردی اشاره داشته اند که جنبه فلسفی و نظری داشته و از فیلسوفانی مانند پوپر و ویتگنشتاین بیش از دیگران نام برده اند.
عدم توجه به مردم شناسی درحالی است که علاوه بر تاثیر فیلسوفان، تاثیر اهالی هنر و ادبیات بر اندیشه فایرابند مورد توجه قرار گرفته است؛ به گونه ای که برای مثال برتولت برشت (Bertolt Brecht) نمایشنامه نویس و کارگردان تئاتر و شاعر آلمانی از جمله هنرمندان تاثیرگذار بر فایرابند بوده است .(Feyerabend,1995, p.73)
تنها در میان شارحان فایرابند، جان پرستون در این زمینه اشاره ای داشته است به اینکه فایرابند فارغ از تاملات فلسفی، در نگرش خود به واقعیت، متاثر از مطالعات جدید در حوزه های مختلفی همچون مرد مشناسی نیز بوده است (Preston,2000, p.96) اما این اشاره گذرا مورد واکاوی بیشتر قرار نگرفته است. فارل نیز که از جمله شارحان فایرابند محسوب می شود، از این قاعده مستثنی نبوده و در کتاب خود به تاثیر مردم شناسی بر فایرابند نپرداخته است. (Farrel, 2003)
این درحالی است که فایرابند در آثار خود به مطالعات مردم شناسانه توجه داشته و بررسی ارجاعات متعدد او به آثار مردم شناسان، نشان از تاثیرپذیری او در لایه های هستی شناختی، معرفت شناختی و روش شناختی از یافته های مردم شناسی دارد.
فایرابند در مقدمه کتاب وداع با خرد به بررسی رابطه نسبیت با فرهنگ پرداخته و فرهنگی ارائه می کند. فایرابند عنوان می کند که بسیاری از منتقدان، دیدگاه او را در میان نگرش های نامعقول (Irrational) و نسبی گرا جای می دهند در حالی که عقلانیت (Rationality)، آخرین و یکی از انواع رویکردهای معرفت شناختی است که با فرهنگی خاص رابطه دارد و امری مطلق نیست.(Feyerabend, 1987, p.vi)
فایرابند در بخشی دیگر از وداع با خرد، برای یافتن معنایی که از مردم شناسی مدنظر دارد، خواننده کتاب خود را به کتاب مردم شناسی بمثابه نقد فرهنگی میشل فیشر (M. J. Fischer Michael ) مردم شناس و متخصص مطالعات علم و تکنولوژی – ارجاع می دهد. (ibid, p. 119) فایرابند در این قسمت از کتاب خود، مرد م شناسی را در کنار جامعه شناسی و فلسفه جای داده است.
فایرابند در آخرین اثر خود یعنی غلبه وفور (Conquest of Abundance) نیز توجهاتی به مردم شناسی داشته است. او در بررسی مفهوم واقعیت، به تفاوت نگاه اقوام ابتدایی و ذهینت انسان معاصر در مورد رویا می پردازد و بیان می کند که برای انسان ابتدایی، رویا نقش موثری در زندگی روزمره و رخدادهای روزانه او دارد . فایرابند در این بخش به دیدگاه لوسین -لوی برول در زمینه ذهنیت و کتاب ذهنیت ابدایی ( Primitive Mentality) او توجه داشته است.(Feyerabend, 1995, p. 9)
برول از جمله مهمترین فیلسوف مردم شناسانی است که دارای تحلیلی متفاوت از مسئله ذهنیت است. در نگاه برول، ذهنیت انسان ابتدایی نمونه ای رشد نیافته از ذهنیت انسان مدرن نیست که با گذشت زمان از دوران طفولیت به بلوغ برسد، بلکه تفاوت در نوع ذهنیت هاست و ادعا می کند که ما یک ذهنیت نداریم و ذهنیت های متفاوت، درک متفاوتی از پدیدارها دارند:
«در نظر انسان با ذهنیت ابتدایی، هیچ پدیده ای نیست که صرفاً پدیده ای فیزیکی باشد، البته به آن معنایی که ما اصطلاح فیزیکی را به کار می بریم. انسان ابتدایی تموج آب، وزش باد، ریزش باران، یک صوت، یک رنگ و هر پدیده دیگری را به آن شکلی درک نمی کند که ما درمی یابیم(لوی-برول،۹۹:۱۳۸۹)
فایرابند در همان کتاب (غلبه وفور) علاوه بر آثار برول، به یافته اوانز پریچارد در رابطه با مشکل ترجمه واژه روح از زبان قبیله آزانده و دریافت آنها از این پدیده، به زبان انگلیسی می پردازد.(۱۲۳ Feyerabend, 1995,p).
اما بیشترین تاثیر مردم شناسی بر فایرابند را می توان در مهم ترین اثر او یعنی بر ضد روش (Against Method) مشاهده نمود. تز اصلی این کتاب مبتنی بر مردم شناسی علم بنا شده و در بخش های مختلف آن ردپای آثار مردم شناسان دیده می شود.
فایرابند، فصل شانزدهم بر ضد روش را که به مقوله سنت پرداخته است، با اشاره به یافته های ورف (Whorf)آغاز می کند. تحلیل ورف از نسبت متافیزیک خاص سرخ پوستان آریزونا و زبان، برای فایرابند شاهد مناسبی است تا نشان دهد که: « زبان ها و الگوی که عکس العمل موجود در آنها، صرفاً ابزارهایی برای توصیف رویدادها (پدیده ها و حالات امور) نیستند، بلکه همچنین به رویدادها و پدیدارها شکل می بخشند و ساختمان دستوری زبان ها، شامل جهان شناسی و دیدگاهی جامع درباره جهان، جامعه و وضعیت انسان است».(Feyerabend, 1993, p.164)
فایرابند همچنین در ویرایش سوم برضد روش ، به دو کتاب مهم پریچارد، مردم شناسی اجتماعی و قبیله نوئر ارجاع داده و تلاش می کند تا با استناد به یافته ها و روش مطالعه اوانز پریچارد، «روش مردم شناسی» را توضیح دهد. روشی که به وسیله آن مردم شناس، جهان شناسی قبیله مورد مطالعه را کشف نموده و تصویر منعکس شده آن را در زبان، هنر، زندگی روزمره و عادات آ نها می یابد.
دامنه شواهد برای نشان دادن تاثیرپذیری فایرابند از مردم شناسان به اینجا ختم نمی شود. او با اشاره به مطالعات لوی اشتراوس (Levi Strauss) به مقایسه میان مردم شناسانی می پردازد که در مواجهه با قبایل بکر، فرصت می دهند تا پارادایم آنها را درک کرده و از بازسازی سریع آنها در ساختار ذهنی خود (مردم شناس) اجتناب می کنند (۳۶٫Ibid, p) .
مردم شناسی ساختاری ، اثر مهم اشتراوس از جمله آثاری است که مورد ارجاع فایرابند قرار گرفته و نشان از توجه فایرابند به آثار اصیل در حوزه مردم شناسی دارد . اشتراوس از جمله مردم شناسانی است که مکتبی خاص را در این حوزه پایه گذاری کرد. مکتبی که به جای پرداختن به داده های روبنایی، به سازوکار و ساختارهای زندگی مردم می پردازد.
مجموع این شواهد نشان می دهد که مطالعات مردم شناختی جایگاه قابل توجهی در اندیشه فایرابند داشته است که در آثار مختلف او، می توان ارجاعات مستقیمی به آثار مردم شناسان شهیری همچون اشتراوس، لوی برول، اوانز پریچارد، ورف و … یافت. واکاوی تاثیرپذیری فایرابند از مردم شناسی می تواند به فهم فلسفه فایرابند کمک نماید و جایگاه برخی از مقومات اندیشه فایرابند مانند غنای وجود، تکثر، بسط سنت ها و …که به نظر می رسد مرتبط با یافته های مردم شناختی است، روشن نماید.

۲. تاثیر مردم شناسی بر هستی شناسی، معرفت شناسی و روش شناسی علم فایرابند

تاکنون تلاش کردیم تا با ارائه مستنداتی، نشان دهیم که فایرابند به یافته های مردم شناسی توجه داشته است. اما سوال این است که توجه فایرابند به آثار مردم شناسان در چه موضوعاتی بوده است؟ و این موضوعات تا چه میزان دارای اهمیت بوده و چه تاثیراتی بر آراء او داشته اند؟
نکته ای که باید مورد دقت و تمرکز قرار گیرد این است که فایرابند به عنوان یک فیلسوف علم به یافته های مردم شناسی توجه کرده است و باید بررسی کرد که او چگونه یافته های مردم شناسی را وارد فلسفه علم نموده و در مطالعه علم و رفتار علمی دانشمندان بازسازی نموده است؟
مروری بر ارجاعات فایرابند به مردم شناسان نشان می دهد که او در سه لایه هستی شناسی، معرفت شناسی و روش شناسی از مردم شناسی تاثیر پذیرفته است.
در لایه هستی شناسی، آنچه در این مقاله مورد ادعا قرار گرفته، این است که تحلیل فایرابند از واقعیت متاثر از یافته های مردم شناسی صورت بندی شده است.

 ۱.۲ تاثیر یافته های مردم شناسان بر هستی شناسی فایرابند
مفهوم واقعیت، مفهومی کلیدی در فلسفه علم فایرابند است که به رابطه نظریه و مشاهده وابسته است. برای نشان دادن تاثیر مردم شناسی بر هستی شناسی فایرابند و به ویژه هستی شناسی علم در اندیشه او، به مفهوم واقعیت به عنوان عنصری کلیدی در مردم شناسی و همچنین فلسفه فایرابند می پردازیم. ربط وثیق این دو مفهوم در یافته های مردم شناسی و فلسفه فایرابند، شاهدی بر این مدعاست که هستی شناسی فایرابند متاثر از مردم شناسی بوده است. هر چند آموزه های مهم و کلیدی دیگری مانند غنای وجود نیز وجود دارند که قابلیت نشان دادن این تاثیرپذیری را دارا هستند.
برای این منظور ابتدا، واقعیت را از نگاه مردم شناسانی که آثار آنها مورد توجه فایرابند طرز تلقی فایرابند از مفهوم واقعیت در چه نقاطی با یافته های مرد مشناسان در مورد ذهنیت، زبان، درک پدیدارها در نسبت با جهان شناسی، شکل گیری معنا در سنت تجربی و …ارتباط دارد. ارتباط و تاثری که در نهایت منجر به پذیرش روش مردم شناسی از سوی فایرابند برای مطالعه علم شده است. اساسا پذیرش این روش ایجابی، تاییدی بر پذیرش مفاهیم پیشینی نشات گرفته از مطالعات مردم شناسی مانند کثرت، نسبیت مفهومی، قیاس ناپذیری سنت ها، غنای وجود و …در فلسفه فایرابند است(بحث رو ش شناسی در ادامه خواهد آمد).
برای بازسازی نگرش مردم شناسان به مفهوم واقعیت با نقل قولی از اوانز پریچارد شروع می کنیم. او در کتاب مردم شناسی اجتماعی معتقد است که:
«مردمی که فرهنگ های متفاوت دارند، به پدیده ها به شکلی متفاوت توجه کرده و آنها را به طرق مختلفی درک می کنند» (Evans-Pritchard, 1951, p.85)
پریچارد بر سه مولفه فرهنگ، پدیدار و طریقه درک ما از پدیده ها پرداخته و عنوان می کند که فرهنگ سبب می گردد که اشیاء برای ما به نحوی متفاوت از دیگرانی با فرهنگ های متفاوت پدیدار شوند و طریقه درک ما نیز از آن پدیده ها متفاوت از طریقه درک مردمانی دیگر با فرهنگی متفاوت است.
لوی برول تلاش کرد تا نشان دهد فرهنگ صرفا بازنمایی های جمعی انسان ها نیست که از نسلی به نسل دیگر منتقل می شود، بلکه مسئله پیچیده تر بوده و میان بازنمایی جمعی قبایل بدوی که او آن را اسطوره ای (Mystic) می نامد و شاکله ذهنیت، ربط وثیقی وجود دارد و بیان می کند که تفاوت در درک از پدیدارها را باید در تفاوت ذهنیت انسان ابتدایی دنبال نمود.
در نگاه برول، ذهن(انسان)ابتدایی به وضوح از ذهن ما متمایز می شود. شیوه پیوند بازنمایی ها در ذهن ابتدایی نیز متمایز از شیوه ذهن ماست. بر ذهن ابتدایی چیزی حاکم است که برول آن را قانون آمیختگی (Law of Participation) می نامد. آمیختگی برای ما قابل درک نیست و مغایر با اصل تناقض است، به شکلی که اشیاء، پدیده ها و رویدادها می توانند هم خودشان باشند و هم چیز دیگری.
لوی برول این موارد را ناشی از ذهنیت پیش منطقی می خواند.او پس از تعریف این ذهنیت، از آن برای تبیین برخی ویژگی های زبان، شیوه شمارش و رسوم و نهادهای خاص جوامع ابتدایی بهره می برد (برول، ۵۱۸:۱۳۸۹)
برای درک نسبت ما با واقعیت(جهان مستقل از ما) در مطالعات مردم شناختی، ضروری است تا در کنار مسئله فرهنگ و تاثیر آن بر ذهنیت، به مقوله زبان و بازتاب فرهنگ در آن نیز توجه کنیم. ورف بر این باور است که:«ما طبیعت را برش می دهیم و آن را در مفاهیم سازمان می بخشیم و آنگاه معانی آنها را توصیف می کنیم و دلیل عمده آن این است که ما محدود هستیم که با اینگونه سازمان بخشیدن به طبیعت موافقت کنیم( Whorf, Carroll,1956, pp. 213-214)»
فایرابند معتقد است که این سخنان ورف متضمن این نکته است که زبان های بسیار متفاوت نه تنها تثبیت کننده ایده های متفاوت برای نظام دادن به پدیده های یکسان هستند، بلکه تثبیت کننده پدیده های متفاوت نیز هستند. به نظر می رسد جهت گیری «اصل نسبیت زبان شناختی» (linguistic relativity principle) همین است .

فایرابند از قول ورف بیان می کند که آن هایی که دستور زبان های مشخصا متفاوت به کار می برند، به دلیل دستور زبان خودشان، به سوی انواع متفاوت مشاهدات و ارزیابی های متفاوت از مشاهدات کشیده می شوند، از این رو نه تنها مشاهدات یکسان ندارند، بلکه باید به نظرگاه های متفاوتی درباره جهان نیز دست یابند.همه مشاهده کنندگان امر فیزیکی واحد، به تصویر واحدی از جهان نمی رسند، مگر اینکه زمینه زبان شناختی مشابه داشته باشند، یا بتوانند تحت قاعده و اصول معینی درآیند. (Feyerabend, 1993, pp 209- 210)
فایرابند معتقد است که این سخنان ورف به عنوان مردم شناسی که سال ها بر روی قبایل سرخپوست آمریکایی مطالعه داشته است دو معنای متفاوت می تواند داشته باشد. معنای اول این است که مشاهده کنندگانی که زبان های عمیقا متفاوتی به کار می برند، تحت شرایط یکسان فیزیکی در جهان فیزیکی واحد، پدیده های متفاوتی اثبات خواهند کرد و معنای دوم این است که پدید ه‌ه‌ای مشابهی درک نموده اما به طرق مختلف توصیف می کنند.
فایرابند معتقد است که معنای دوم با توجه به کشف آنچه او «سیستم های ارتباط نهانی زبان» می نامد، گزاره ای سنتی و ثانوی می داند و به نظر می رسد به معنای اول گرایش بیشتری دارد.
روشن است که معنای اول تاثیر عمیق تری برای زبان قائل است به شکلی که ورف بیان می کند که زبان ها و الگوهای عکس العمل موجود در آنها، صرفاً ابزارهایی برای توصیف رویدادها(پدیده ها و حالات امور) نیستند، بلکه همچنین به رویدادها (پدیده ها و حالات مردم شناسان با کمک مولفه هایی مانند فرهنگ، ذهنیت و زبان نشان می دهند که واقعیت متناسب با فرهنگ های متفاوت با توجه به تفاوت عمیق در ذهنیت ها و در بستر زبانی خاص، برای جوامع مختلف پدیدار می شود و این معنا از واقعیت ضمن اینکه در بطن خود بر وجود جهان مستقل و اشیائی که پدیدار شده ه‌ای بر ما، بخشی از آنها هستند، تاکید دارد، بر شمولیت هستی و امکان درکهایی متفاوت از جهان واحد فیزیکی نیز اذعان دارند.
این مهم زمنیه ساز تکثر و نسبیتی گسترده است که روشن است مطالعه آن، روشی خاص که برآمده از منطقی خاص باشد را برنمی تابد و تنها مشاهده مشارکتی و یا زیستن با مردمان قبیله (چه آن قبیله ابیپون ها باشند و چه مردمانی که در انجمن سلطنتی بریتانیا گرد هم می آمده اند) امکان فهم آنها را فراهم خواهد کرد.
در ادامه به بررسی مفهوم واقعیت در فلسفه فایرابند می پردازیم تا روشن گردد که فایرابند چگونه درک خود از واقعیت را که به نظر می رسد متاثر از مطالعات مردم شناسی است، در بستر فلسفه علم بازسازی کرده است.
مفهوم واقعیت نزد فایرابند وابسته به نسبت نظریه و مشاهده است. این نقطه مهم و تعیین کننده در فلسفه فایرابند، می تواند سیر تطورات فلسفی فایرابند را از همراهی با پوپر تا گرایش به ویتگنشتاین تحلیل نماید.
فایرابند با تبیین آموزه ای با عنوان آموزه بر نحوی از واقع گرایی اذعان دارد . فایرابند مطابق این آموزه معتقد است که:«تفسیر یک زبان مشاهدتی به وسیله نظریه هایی که ما آنها را برای تفسیر آنچه می بینیم به کار می بندیم، معین می گردد و این تفسیر با تغییر نظریه دچار تغییر می شود(Feyerabend,1981, p.31)»
«مطابق آموزه، ما باید میان جلوه ها(یعنی پدیدارها) و اشیائی که درنظر می آیند (اشیائی ، که جملات مشاهدتی در یک تفسیر معین به آنها ارجاع دارند) تمایز بگذاریم . این تمایز شاخصه واقع گرایی است» (Ibid, p.32) به نظر می رسد طی آموزه، فایرابند درحال معکوس کردن هرمی است که پوزیتیویست های منطقی برای فرایند معنا قائل بودند. مطابق نظر آنها تنها جملات (یا اصطلاحات) مشاهداتی معنا دارند و هرجمله غیرمشاهدتی باید ازطریق اتصال به این جملات معنادار شود؛ فایرابند در آموزه تأکید می کند که جریان معکوس است. این گزاره های مشاهداتی هستند که ازطریق نظریه ها معنادار می شوند و مشاهدتی معنا دارند اما عکس آن ممکن نیست( ۳۳٫Ibid, p.32)- فایرابند در این باره به مفهومی مانند شیطان اشاره دارد.
«برای مثال مفهوم شیطان مطابق برخی نظریات در زبان روزمره مردم پیش از این، مفهومی مشاهدتی بوده است و اکنون این‌گونه نیست (Ibid, p.32)»
در نگاه فایرابند این نظریه ها هستند که تعیین می کند چه چیزی در جهان واقع هست و رابطه آن ها چگونه است. در مثال فوق، واژه شیطان طبق برخی نظریه ها مشاهدتی بوده است.
فایرابند معتقد است که تنها واقعیت می تواند محتوای نظریه ها باشد، به این دلیل که نظریه بر وضع واقع مبتنی است. برای او واقعیت از پدیدار متمایز است. پدیدارها وقتی به وسیله نظریه های ما تعبیر شوند به امور واقع تبدیل می شوند. در این رابطه، فایرابند دو اصل کلیدی را مطرح می کند؛ یعنی اصل تکثر (Principle of proliferation) در کنار اصل ثبات.(Principle of tenacity)
فایرابند در اصل ثبات که نقد ابطال گرایی پوپر را در بطن خود دارد، بر این نکته تاکید می کند که باید از یک نظریه حمایت نمود تا تمام ظرفیت های خود را در توصیف جهان بروز دهد و ابطال، هدف اصلی دانشمند نیست.
اما اصل تکثر(که نقد علم متعارف کوهن را با خود به همراه دارد) بر این مسئله تاکید دارد که باید به ابداع و بسط نظریه های ناسازگار با نظریه‌های مقبول و پذیرفته شده اقدام کنیم. این مفهوم متضمن کثرت‌گرایی عامی است که تمامی فرهنگ ها و سنت ها را در بر می گیرد.(Feyerabend,1995, p. 105)
همراهی دو عنصر ثبات و تکثر در فلسفه فایرابند را باید در کنار این آموزه مهم درک نمود که : «جهان غنی تر از آن است که به یک چارچوب مفهومی درآید» (Ibid, p.241) به نحوی که ما را بی نیاز از دیگر چارچوب‌ها کند.
کثرت گرایی در اینجا لازمه فلسفه فایرابند خواهد بود و جزم یک روش، یک چارچوب یا نظریه، غیرعقلانی است، چون با جهانی مواجه هستیم که تنها بخش اندکی از آن در چارچوب مفهومی ما و در حیطه عقلانیت قرار گرفته است. روشن است که با این نحوه مواجهه با هستی، نظریه ها، هر یک مقوله بندی خاص خود را ایجاد نموده و امکان مقایسه آنها با یکدیگر وجود نخواهد داشت که فایرابند این وضعیت را تحت مفهوم قیاس ناپذیری (Incompatibility) بیان کرده است.
تا به اینجا منظومه ای از مفاهیم را مرور کردیم که از نسبت نظریه و مشاهده آغاز گردید و با تاکید بر ایجاد توازن دو اصل ثبات و تکثر و غنای وجود (Richness of being) به مقوماتی مانند تکثرگرایی، نسبیت و قیاس ناپذیری نظریه ها و چارچوبها در فلسفه فایرابند رسید. مقوماتی که به نوعی می توان آنها را استلزامات اندیشه او تلقی نمود.
از سوی دیگر مفاهیمی مانند نسبت فرهنگ و درک از پدیدارها، ذهنیت و زبان را به عنوان مولفه های تعیین کننده در مفهوم واقعیت در آثار مردم شناسان موثر بر اندیشه فایرابند مورد توجه قرار دادیم.
بررسی تطبیقی نگرش فایرابند با چارچوب ارائه شده توسط مرد مشناسان در توصیف واقعیت نشان می‌دهد که نقش تعیین کننده فرهنگ در درک ما از پدیدارها، در بازسازی فایرابند به نظریه ها تعلق گرفته است. همان‌گونه که فرهنگ ها به پدیدارها و طریقه درک ما از آنها معنا می بخشند، نظریه ها نیز به جملات مشاهدتی معنا می بخشند.

 ۲.۲ تاثیر یافته های مردم شناسان بر معرفت شناسی فایرابند
در زمینه معرفت شناسی، مهم ترین مسئله برای فایرابند، مفهوم ذهنیت و همچنین رابطه آن با زبان است که بر اساس شواهد، متاثر از مطالعات مردم شناختی بوده است. در زمنیه ذهنیت و زبان، می توان تاثیرپذیری او از آثار لوی -برول، ورف و پریچارد را مورد توجه قرار داد.
همان‌گونه که در بخش اول بیان شد، در مقوله ذهنیت، فایرابند خواننده کتاب خود( غلبه وفور) را به لوی برول ارجاع داده است. تمرکز اصلی برول بر مفهوم ذهنیت است. او با فاصله کوتاهی از طرح نظریه نسبیت انیشتین، نظریه خود مبنی بر نسبیت زبانی و نسبیت منطقی را مطرح کرد.
برول در یادداشت های خود که در سال ۱۹۳۸ یعنی یک سال پیش از درگذشت خود نوشته است این‌گونه اظهار می کند که:
واقعیاتی(فاکت هایی) متعدد و انکار ناپذیر وجود دارند که شاهدی هستند بر اینکه ذهنیت » انسان ابتدایی، بی هیچ پروایی، قیاس ناپذیری با قوانین فیزیک و زیست شناسی را می پذیرد. باور داشتن به این امور سازش ناپذیر(مثلا اعتقاد انسان‌های ابتدایی به اینکه جادوگر غیبش زد و به آسمان رفت و در جای دیگر فرود آمد) برای ذهن ما غریب است و ما نمی فهمیم که چگونه یک ذهن سالم حتی برای یک لحظه می تواند به چنین چیزهایی باور داشته باشد ذهنیت انسان ابتدایی متفاوت از ماست».(لوی -برول، ۲۶: ۱۳۸۹)
برول این تفاوت را نه از جنس تفاوت در رشدیافتگی ذهنیت انسان ابتدایی نسبت به ذهنیت انسان مدرن، بلکه تفاوت در نوع ذهنیت می داند و بر این باور است که:
«پدیدارهای اجتماعی مجموع های هستند که نسبت به یکدیگر دارای انسجام اند و در رابطه متقابل قرار دارند. بنابراین هر نوع جامعه ای با نهادها و رسوم خود، ضرورتا ذهنیت خاص خود را دارد. ذهنیت های مختلف با انواع گوناگون جوامع متناسب اند؛ به علاوه خود نهادها و رسوم جنبه معینی از بازنمایی های جمعی اند و گویی، آنها فقط عینی شدن بازنمایی ها هستند…خصوصیاتی وجود دارند(مانند سخنگویی، سنتهایی که انتقال می یابند و نهادها و رسوم که بر جای می مانند ) که میان همه جوامع انسانی مشترک اند و جوامع انسانی از طریق آنها از جهان جانوران متمایز می شوند. بنابر این، عملیات عالی تر ذهن انسان همه جا اساس متجانسی دارد . اما مانند ارگا نیسم ها که ممکن است در ساختار خود تفاوتهای عمیقی داشته باشند، عملیات عالی تر ذهن انسان در جوامع مختلف تفاوت های اساسی دارند. پس پیشاپیش باید هرگونه الگویی را مردود دانست که عملیات ذهن انسان(در جوامع گوناگون) را به یک نوع فرو می کاهد و همه بازنمایی های جمعی اقوام مختلف را از این طریق تبیین می کند که فونکسیون روان شناسی و ذهنی همه انسانها(همیشه و همه جا ) یکی هستند . اگر این موضوع درست باشد که جوامع انسانی در ساختار خود همان قدر با یکدیگر فرق دارند که جانوران بی مهره از مهره داران، پس مطالعه تطبیقی انواع گو ناگون ذهنیت های جمعی همان اندازه برای مردم شناسی ضروری است که مطالعه تطبیقی بافت شناسی و فیزیولوژی برای زیست شناسی»(لوی-برول۱۳۸۹: ۸۱-۸۲)
مرور تحلیل های برول به علاوه داده های متعددی که از یافته‌های تجربی مردم نگاران از قبایل بدوی در کتاب انسان های بدوی چگونه می اندیشند (How Natives Think) آورده است به خوبی نزدیکی ریش های مفاهیمی مانند قیاس ناپذیری در فلسفه فایرابند، با آراء مردم شناسان را نشان می دهد.
نکته جالب توجه این است که این نزدیکی میان آراء برول با ویتگشتاین(فیلسوفی که به نظر می رسد بیشترین تاثیر فلسفی را بر اندیشه فایرابند نهاده باشد) نیز وجود دارد ( Leach,1982, p.22) و به نظر می رسد قرابت هایی از این دست میان یافته های مقبول فلسفی نزد فایرابند و یافته های مقبول او در مردم شناسی، قوام بخش فلسفه او بوده است.
همانگونه که در قبل نیز بیان شد، نکته مهم این است که فایرابند چگونه میان آراء مردم شناسان و فلسفه علم ارتباط ایجاد کرده است . در مسئله زبان، او با استناد به گزارش های ورف از سرخپوستان آریزونا(هوپی ها)، تاکید می کند که:
«من به شدت طرفدار دیدگاهی هستم که توسط ورف با روشنی و ظر افت صورت بندی شده است(و بیکن آن را پیش بینی کرده بود)، مبنی بر اینکه زبان ها و الگوهای عکس العمل موجود در آنها، صرفاً ابزارهایی برای توصیف رویدادها(پدیده ها و حالات امور) نیستند، بلکه همچنین به رویدادها(پدیده ها و حالات امور) شکل می بخشد و این که «ساختمان دستوری» آنها شامل کیهان شناسی و دیدگاهی جامع درباره جهان، جامعه و وضعیت انسان است که بر اندیشه، رفتار و ادراک موثر است.(Feyerabend, 1993, p. 163) »
فایرابند در ادامه به مفهوم «الگوهای نهان (Crypto types)» در ساختار زبان پرداخته و رابطه برخی از واژگان با یکدیگر را با استفاده از این مفهوم تحلیل می کند. به این معنا که واژگان به دلیل وجود این الگوهای نهان، حلقه های اتصالی با یکدیگر می یابند که می توانند واژه های دیگری را که نشان دهنده همین طبقه (معنایی) هستند تعیین نمایند.
به زعم فایرابند، این الگوهای نهانی و مقاومت زبانی ناشی از آنها به دلیل اتصال واژگان به یکدیگر و افزایش معقولیت این طبقات شک لگرفته در اثر گذر زمان و استعمال، امکان نظری مناسبی برای نشان دادن قیاس ناپذیری ایجاد می کند.(Ibid, p. 165)
این طبقات پس از مدتی از لایه اتصال و ارتباط صوری عبور نموده و وجهی معنایی می یابند و به نحو فزاینده ای معقول گشته و واژگان متناسب به لحاظ معنایی را بخود جذب نموده و واژگان قدیمی تر را از دست می دهند(Whorf, Carroll,1956, p. 70).
فایرابند معتقد است که این ویژگی در زبان طبیعی، قابلیت تعمیم به چگونگی گسترش نظریه های علمی(مانند نسبیت انیشتین و کوانتوم و فیزیک ارسطویی) را دارد و آن تئوری ها نیز دستخوش «مقاومت های قالبی» و «الگوهای نهان شکل دهنده به طبقه واژگان با قرابت معنایی» شده اند و از این نتیجه می گیرد که قیاس ناپذیری میان تئوری ها نیز مانند ساختارهای زبانی جاری است.(Feyerabend, 1993, p. 166)
توجه به پیچیدگی ذهنیت و زبان در فلسفه فایرابند ناشی از پیچیدگی و تکثر بروز یافته در یافته های مردم شناسانی است که گزارش های خود را از زندگی در قبایل بدوی منتشر کرده اند مشاهدات که سبب می شدند بار دیگ به مفاهیمی مانند شناخت، علم و ذهن، دستخوش تغییر نماید.
این تغییر بیش از همه شامل احکام و قواعد عامی خواهد شد که رویکرد یکسان سازی و جهان شمولی داشته و به نحوی داده ها را کنار یکدیگر چیده است که عقلانیت مدرن، اوج تکامل ذهنیت انسانی جلوه نماید.

۲.۳ تاثیر یافته های مردم شناسان بر روش شناسی فایرابند
لایه سوم تاثیرپذیری فایرابند از مردم شناسی در حوزه روش شناسی است. آنچه در فلسفه علم فایرابند مسلم است، نقد او نسبت به روش شناسی های مرسوم علم است که قصد دارند تا پیچیدگی‌های تاریخ علم را با چند قاعده ساده روش شناختی تبیین کنند و این امر در نظر فایرابند غیرواقع بینانه و مهلک است(چالمرز، ۱۵۸: ۱۳۸۲)  او با نقد روش های مرسوم نشان داد که نزد او، هیچ سنت یا نظری های برتر از سنت های دیگر نیست.
«فایرابند خاطر نشان می کند که بسیاری از روش شناسان، بدون برهان، مفروض می گیرند که علم مقوم مثل اعلا یا پارادایم معقولیت است« (همان۱۶۵، ). اما در نگاه او چنین برتری برای علم نسبت به دیگر سنت ها و معرفت ها وجود ندارد. چرا که قیاس ناپذیری مانع شکل گیری هر برهان قاطعی برای برتری علم بر انواع دیگر معرفت خواهد بود.
با عبور از این مسئله، اکنون این سوال پیش رو خواهد بود که با فرض پذیرش نقد فایرابند به روش شناسی مرسوم علم، کدام روش توانایی مطالعه پیچیدگی های تاریخ علم را دارد؟
روش ایجابی فایرابند در مطالعات علم، روش مردم شناسی است . او در این رویکرد نوین به علم، همچون رویکردهای اجتماعی به علم مانند مکتب ادینبورا، دو ساحت جداگانه برای علم و جامعه قائل نیست که مبتنی بر آن به مطالعه تاثیرات اجتماع بر علم بپردازد، بلکه علم را در قالب «شکل زندگی» می بیند که باید با روش مردم شناسی به توصیف آن پرداخت( مقدم حیدری، ۷:۱۳۹۲)در اینجا نیز تاثیرات فلسفی ویتگنشتاین و مفاهیم اصلی او مانند «شکل زندگی(Form of Life)» خودنمایی می کند.
در این شیوه باید برای مطالعه علم و توصیف آن، مانند مردم شناسان به شیوه مشاهده مشارکت آمیز عمل نمود. فایرابند این شیوه را در سه مرحله بیان کرده است:
۱. مردم شناسی در مواجهه با یک سنت یا فرهنگ، ابتدا باید زبان و عادات اجتماعی اصلی آنها را یاد بگیرد. او باید کندوکاو کند که چگونه این‌ها با فعالیت های دیگری که شاید به نظر از اهمیت کمتری برخوردارند مرتبط است. این کار مسلتزم ایده های کلیدی و توجه به جزییات است.
۲. پس از یافتن ایده های کلیدی، مردم شناس باید آنها را فهم کند، به همان روشی که او اساساً زبان خودش را می فهمد. مردم شناس نباید به دنبال بازسازی منطقی مشاهدات خود باشد، زیرا در این صورت، این مفاهیم روشن و تنقیح شده، دیگر مفاهیم جامعه مورد مطالعه او نیستند.
۳. مرحله سوم، مقایسه جامعه و کیهان شناسی گروه مزبور با جامعه و کیهان شناسی خود پژوهشگر است. با چنین مقایس های مردم شناس تصمیم می گیرد که آیا روش بومی می تواند در واژگان اروپایی بازتولید شود یا اینکه منطق خودش را دارد و در هیچ زبان غربی یافت نمی شود.
در نگاه فایرابند، ترجمه فقط در مرحله سوم واقع می شود و آن هم به عنوان یک مانع و نه قصد و هدفی برای فهمیدن. فایرابند معتقد است آنچه در قالب روش مردم شناسانه در سه مرحله بیان کرده است، تنها منحصر به مطالعه قبایل نیست، بلکه ما باید آن را برای فهم علم و نظری ههای گوناگون آن نیز به کار گیریم.(مقدم حیدری،۱۶۴:۱۳۹۱)
فایرابند معتقد است که به عنوان مثال برای فهم کوانتوم مکانیک، نباید آن را به عنوان یک نظریه که متعلق به معرفتی استعلایی است در نظر بگیریم بلکه باید آن را نتیجه تاملات و شیوه زندگی گروهی دانست که جادوگران و کاهنان آن افرادی همچون بور، هایزنبرگ، دیراک و شرودینگر و …می باشند. از این رو باید به میان قبیله «نظریه دانان کوانتوم» رفت و با آنها زندگی کرد و زبان آنها را آموخت و جهان را آنگونه دید که آنها م یبینند(همان، ۱۶۵).
به نظر می رسد که مردم شناسی بیشترین تاثیر را در رو ش شناسی فایرابند نسبت به لایه های هستی شناسی و معرفت شناسی بر جای نهاده است به نحوی که به شاکله و چارچوب پیشنهادی فایرابند برای مطالعه علم تبدیل شده است.
تا به اینجا تاثیر مردم شناسی بر ابعاد مختلف فلسفه فایرابند به صورات اجمالی بیان شد. همانگونه که اشاره شد، نقطه ثقل تاثیرگذاری مطالعات مردم شناسی بر هستی شناسی فایرابند، در رابطه فرهنگ و شناخت پدیدارهاست؛ به عبارت دیگر فایرابند شناخت پدیدارها را تحت تاثیر فرهنگ می داند. در اینجا فرهنگ به عنوان دانش پیشینی که به صورت نسلی انتقال یافته است به مثابه نظریه های علمی انباشته در تاریخ علوم عمل متاثر از فرهنگ است.
در زمینه ذهنیت به عنوان عنصری کلیدی در لایه معرفت شناختی نیز فایرابند بارها این گزاره کلیدی را تکرار کرده است که عقلانیت و علم یکی از انواع معرفت است که به توصیف هستی مطابق با فرهنگی خاص می پردازد و این گزاره مشابهت بسیاری با نسبت فرهنگ و مسئله تفاوت ذهینت انسان ابتدایی و انسان معاصر در مطالعات مردم شناسی دارد.(Feyerabend, 1978, p.vi)
نقطه اتصال بعدی، رابطه فرهنگ، ذهنیت و زبان است که به صراحت در آثار مردم شناسان مورد تاکید قرار گرفته بود، به نحوی که ساختار زبان را عنصری تعین بخش به پدیده ها دانسته بودند. فایرابند نیز با واکاوی این مسئله و با تکیه بر سیستم های نهانی در زبان که م یتوانند کلمات با قرابت معنایی را جذب و محدود های مقاوم به لحاظ معنایی بسازند، به سراغ مطالعه علم آمده و تلاش می کند تا نشان دهد که نظریاتی مانند فیزیک ارسطویی یا کوانتوم با ساختار زبانی خاصی بیان شده و تناسب دارند که در آن ساختار مقاومت بالایی داشته است( Feyerabend, 1993, pp. 209- 210).
در اینجا ممکن است این گمانه مطرح شود که تاملات فلسفی فایرابند به صورت موازی با مطالعات مردم شناختی به چنین فضای مشترکی دست یافته اند.
اما تلاش ما در بخش اول مقاله برای نشان دادن ارجاعات متعدد او به آثار مردم شناسان اصیل، شاهدی بر این مدعاست که فایرابند بی اطلاع از یافته های مردم شناختی نبوده است و شاید بتوان دست یابی به آموزه قیاس ناپذیری را امری طبیعی در مسیر فلسفی او تقلی نمود که با توجه به مسئله تغییر معنای نظریه ها در نقد پوزیتیویست ها آغاز گردید، اما مقولاتی مانند تفاوت در ذهنیت ها، نسبت ذهنیت و ساختارهای زبانی و از همه مهم تر روش مردم شناسی را نمی توان بدون بررسی تاثیرپذیری فایرابند از مرد مشناسان تحلیل نمود.
به نظر می رسد میان تاملات فلسفی فایرابند(که تحت تاثیر ویتگنشتاین بوده است ) و یافته های مرد مشناسان تبادلی صورت گرفته است که ممکن است مرد م شناسی از سویی سبب الهام بخشی و تایید یافته های نظری نزد فایرابند گشته و از سویی دیگر؛ فلسفه فایرابند، سبب روشن شدن گزارشات از هم گسیخته مردم شناسان شده باشد.
شواهد متعدد بر نزدیکی نگرش فایرابند با یافته های مردم شناسان، نشانه ای است بر اینکه تمامی مقومات فلسفه فایرابند ناشی از تاملات نظری نبوده است و شواهد تجربی و گزارشات مردم شناختی، در نگرش او نفوذ کرده است. ارجاعات او به آثار مردم شناسان نیز نزد آنان می داند، یافته ای از باورهای انسان مدرن نبوده است. بررسی مفهوم زمان نزد قبیله نوئر یا مشکل ترجمه واژگان قبیله آزانده نیز از دیگر مواردی است که نشان می دهد مردم شناسی موقعیتی را فراهم نموده است تا فایرابند به بازسازی یافته های مردم شناختی در بستر فلسفه علم بپردازد. اینکه میان فلسفه و مردم شناسی، کدام‌یک نقش اصلی را در شکل‌دهی به مفهوم واقعیت در فلسفه فایرابند داشته است، سوالی است که پاسخ آن را باید در حوزه روان شناسی علم جستجو نمود.

۳. نتیجه گیری

فایرابند در مسیر فلسفی خود متاثر از آراء مردم شناسان بوده است . در این مقاله به این تاثیرپذیری در لایه های هستی شناختی، معرفت شناختی و روش شناختی اشاره گردید.
ارجاعات متعدد فایرابند نیز شاهدی بر این مدعاست که او در پیمودن مسیر فلسفی خود، بهره مند از یافته های نوین مردم شناسان اصیلی همچون اشتراوس، اوانز -پریچارد، ورف و …بوده است. به نظر می رسد این قرابت به حدی باشد که می توان بررسی فلسفه فایرابند را به عنوان چارچوبی فلسفی برای تحلیل یافته ها و گزارشات از هم گسیخته مردم شناسان پیشنهاد نمود.
این همان خلایی است که ارنست کاسیرر به آن اشاره نموده است و معضل مردم شناسی را در همین از هم گسیختگی یافته ها می داند. به نحوی که در مردم شناسی ما با یک مجموعه منسجم مواجه نیستیم، بلکه با مجموعه ای پراکنده از گزارشات مواجه هستیم که امکان جمع بندی و کاهش پراکندگی آن ها خارج از توان مردم شناس به نظر می رسد.
به نظر می رسد فلسفه فایرابند با تکیه بر مقوماتی مانند تکثر، ثبات، نسبیت مفهومی، تاکید بر حفظ آزادی و در نهایت غنای وجود، همخوانی وثیقی با یافته های مردم شناسان را نشان داده و امکان تایید تجربی آموزه های فلسفی فایرابند به وسیله مردم شناسی می تواند موضوع پژوهشی مفصل قرار گیرد.
انتهای پیام/

کد خبر : 51292
تاريخ ثبت خبر : 25 مرداد 1396
ساعت بارگزاری خبر : 10:06
برچسب‌ها:, , , ,

دیدگاه شما

( الزامي ) (الزامي)